حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

مسافرت

اول 19 ماهه شدنت رو با 12 روز تاخیر شاد باش میگم فندق کوچولوی خوشمزم. شهریور 92 هم تقریبا به نیمه رسیده و ما سوم شهریور بود که با خانواده عمه عفت ومادر جون پری یه چند روزی برای میشه گفت تجدید قوا و روحیه به  استان سرسبز گیلان سفر کردیم. کلی بگم ،که شما دختر تقریبا بداخلاقی تو طول سفر بودی البته حق رو بهت میدم چون شما الان دوست داری همش تو جنب وجوش باشی و ساعتها تو ماشین بودن خستت میکرد به خاطر اینکه محیط ماشین برای شیطنتهات کوچیک بود.از طرفی هم هوای شمال تقریبا گرم وشرجی بود و شما اصلا گرما رو دوست نداری هر چند خدارو شکر به غیراز ساحل گیسوم بقیه جاها خنکتر بود،و صفا کردی عزیز دلم. بقیه خاطرات سفر رو تصویری برات میگم: تو م...
12 شهريور 1392

اولین لباس دخمری

بالاخره مامان تنبل اولین لباس رو برای پرنسس کوچولوش دوخت فندقکم با اینکه دلم میخواست تموم لباسهایی که میپوشی خودم برات بدوزم ولی اصلا نه وقتش رو دارم نه متاسفانه این روزها حوصلش رو ولی به بهونه جشنی که به مناسبت تولد امام حسن نیمه شعبان برگزار میشه پیراهنت رو کامل کردم.هر چند لباس داشتی که برای اون شب بپوشی ولی دلم میخواست اون مدلی رو که از اینترنت گرفته بودم وعاشقش شده بودم رو برات بدوزم که دوختم وتو توش عروسک خوردنی شده بودی.... اینم عروسک خوشگل من تو اولین لباسی که مامان براش دوخته اینم دومین لباس که همین امروز برات دوختم ...
23 مرداد 1392

بلاخره واکسن زده شد

حسنا عزیزم بلاخره 7 مرداد با هزار ترس ودلشوره بردمت و واکسن 18 ماهگیت رو زدیم. مامانی ببخشید خیلی درگیرم وکم وقت میکنم برات بنویسم گلم. ولی خدارو شکر کابوس واکسن 18 ماهگی تمام شد.خیلی ترسونده بودنم ولی اونقدرها هم وحشتناک نبود .ولی بمیرم خیلی پات درد میکرد. ایندفعه برای زدن واکسن بردیمت پپیش پسر دایی بابایی که تو یه مرکز بهداشت دیگس ولی همه میگفتن خیلی خوب واکسن میزنه .منم برای اینکه خیالم راحتر باشه بردم تا ایشون واکسنت رو بزنه. وقتی اولی رو زد که تو بازو بود مامان رو نگاه کردی وبغضت ترکید ولی آروم آروم اشک ریختی دلم ریش شد عزیز دلم،با ناله گفتی مامانییییییی منم گفتم بمیرم عزیزم. چون دلم نمیومد نزدیکت نیومدم بابایی دست ...
23 مرداد 1392

نوشتن یادداشتها

عمر مامانی الان یه مدتیه که بعضی شیرین کاریهات وکلمات بامزت رو تو یه دفتر یادداشت میکنم.ولی وقت نشده که بیام واینجا برات بنویسم. اول بگم که امروز 13 رمضان 92 هستش و تو جیگر مامان دومین ساله که شیرین ترین و بهترین چیزی هستی که سر سفره افطار داریم. کارها وکلمات شیرین زندگی مامانی: دیگه مداد و خودکار دست میگیری وتو کتاب ودفترت نقاشی می کشی(البته خط خطی )تا مداد یا خودکار دست میگیری ومیخوای بگی دفتر بدید میگی:چِش چِش اَبو. قربونت برم وای وقتی از خواب پا میشی هنوز چشمهات رو باز نکرده میگی ماماننننننننننن ماماننننننننننننن ماماننننن و تا نیام پیشت یه بند میگی و جوری صدا میزنی انگار یه کار مهمی داری عاشق انگوری مخصوصا شیرازی ...
31 تير 1392

18 ماهگی

دخترکم یک ونیم ساله شدددددددددددددددددددد عروسکم انشاالله هزارساله بشی وهمیشه سلامت و مثل الانت شاداب وشیطون باشی. ...
31 تير 1392

شیرین زبونم

سلام عشق مامان سلام عمر مامان سلام هستی مامان سلام شیرین زبونم الهی دورت بگردم که تو اینقدر هزار ماشاالله شیرین ونمکی هستی و روز به روزم خوردنی تر میشی.حسنا عسلکم همه عاشق کارهات وشیرین زبونیهاتن....حتی کارهایی میکنی که آدمهایی هم که زیاد اهل خنده نیستن رو میخندونی و شیفته خودت میکنی. تو خیابون ،پارک یا هر جایی که میریم غریبه ها رو با نگاه کردنت جذب خودت میکنی .معمولا یکی که داره نگاهت میکنه تو هم یه لبخند میزنی و بعد سرت رو یه طرف خم میکنی ویه ادای ناز براش میای یهویی گل از گل طرف میشکفه. شب جمعه چند هفته پیش عروسی دایی فاطمه خاله مریم بود،اینقدر خوشت اومده بود که اونجا صدای آهنگ زیاد بود همش دستهات رو میچرخو...
25 تير 1392

خاطرات حسنا و خاله زری

سلام عزیز دلم. اولین باره من دارم برات مینویسم.  مامانت خیلی کم وقت میکنه وبلاگت رو به روز کنه .میخوام چند تا از کارای جدیدت رو برات بنویسم........ چند وقت پیش داشتیم با هم بازی می کردیم که من ازت پرسیدم خاله زری رو دوست داری؟؟؟؟تو خیلی مقتدرانه گفتی نههههههه!!!!!!کلی بهت خندیدم.تو هم خوشت اومد...من ازت میپرسیدم مامان و دوست داری میگفتی نهههه....میگفتم بابا رو دوست داری؟تو هم میگفتی نههههههه....همین الآن که دارم برات مینویسم ازت میپرسم خاله زری رو دوست داری میگی نههههه....قربون نه گفتنت.حسنا جون میدونی الآن داری چی میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بیسکوییت با ماست.من که نمیدونم مزش چجوریه اما خودت همش میگی به به به به... چندروز پیش ا...
6 تير 1392

یکماه تا واکسن

سلام عروسک ناز خونمون امروز 17 ماهه شدی مبارکه مامانی هر چی تو به 18 ماهگی نزدیک میشی دلشوره من از واکسنت بیشتر میشه...شنیدم واکسن سنگینیه .امیدوارم قوی قوی بشی و این دوره از واکسن رو هم به راحتی بگذرونی. ...
30 خرداد 1392

اولین آرایشگاه

نازدونه مامان چند وقتی که برات ننوشتم یه سری اتفاقات افتاده ...حالا تا جایی که یادم مونده برات مینویسم. پنجشنبه 23 خرداد بود که من وبابایی شمارو بردیم آرایشگاه ومدهای نازت رو دادیم دوست بابایی که آرایشگره برات مرتب کرد. آخه موهات خیلی بهم ریخته شده بود ...الان خیلی کوتاه شده ولی خب مرتبه. اینقدر خانم بودی که حتی تکونم نمیخوردی کلی همه برات ماشاالله گفتن . فردای اونروز هم انتخابات ریاست جمهوری بود و قرار بود که بعداز 8 سال یه شخص جدید به عنوان رئیس جمهور انتخاب بشه.که آقای روحانی انتخاب شد واز این به بعد ایشون رئیس جمهوری هستند که میشه گفت یه جورایی تو زندگی تو هم غیر مستقیم اثر خواهد داشت. براشون آرزوی موفقی...
30 خرداد 1392

ایام نوروز 92

نوروز 92 هم به سلامتی اومد وبه پایان رسید. من وبابایی امسال به دلایلی تصمیم گرفتیم نه به عید دیندی کسی بریم ونه آمادگی مهمون داری داشتیم. روز اول عید رو که از ساعت 14:28 دقیقه روز چهارشنبه 30 اسفند شروع شده بود رو خونه مادر جون پری بودیم.عصری بود که مهمونا شروع به اومدن کردن وتقریبا تا آخر شب ادامه داشت.فردای اون روز که روز اول عید میشد هم باز خونه مادر جون پری رفتیم وکمکش از مهمونها پذیرایی کردیم.خلاصه برات بگم که روزهای عیدمون تقریبا همینجوری گذشت. چهارمین روز عید بود که کارهای بابایی تقریبا معلوم شد.پیشنهاد دادم بریم سفر وبه باباجون رضا اینا بپیوندیم اونا اونموقع شیراز بودن که خلاصه بعداز چند روز فکر کردن ودودلی بابایی...
16 خرداد 1392