خاطرات حسنا و خاله زری
سلام عزیز دلم.
اولین باره من دارم برات مینویسم. مامانت خیلی کم وقت میکنه وبلاگت رو به روز کنه .میخوام چند تا از کارای جدیدت رو برات بنویسم........
چند وقت پیش داشتیم با هم بازی می کردیم که من ازت پرسیدم خاله زری رو دوست داری؟؟؟؟تو خیلی مقتدرانه گفتی نههههههه!!!!!!کلی بهت خندیدم.تو هم خوشت اومد...من ازت میپرسیدم مامان و دوست داری میگفتی نهههه....میگفتم بابا رو دوست داری؟تو هم میگفتی نههههههه....همین الآن که دارم برات مینویسم ازت میپرسم خاله زری رو دوست داری میگی نههههه....قربون نه گفتنت.حسنا جون میدونی الآن داری چی میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بیسکوییت با ماست.من که نمیدونم مزش چجوریه اما خودت همش میگی به به به به...
چندروز پیش اومدی پیش من.تو خونه که نشسته بودیم حوصلمون سر رفته بود برای همین تصمیم گرفتیم بریم تو حیاط.خاله جون وقتی رفتیم تو حیاط دلی از عزا درآوردی.ماشاالله اینقد شیطونی کردی که نگو.من بلند شدم گل هارو آب بدم.وسط حیاط یه کم آب جمع شده بود.تا من برگشتم این طرف رو نگاه کنم دیدم تو نیستی.دیدم بله شما رفتی نشستی تو آبها و داری با دست میزنی تو آب.دستت خیس شده بود.تند تند دستت رو میکردی دهنت.تا منو دیدی که دارم میام طرفت بدو بدو رفتی.
یه شب خونه که ما بودید مامان جون ازت پرسید عسل من کیه؟؟؟؟؟من گفتم من.تو جواب ندادی.از اون شب به بعد هروقت هرکی ازت میپرسه عسل من کیه یا خوشگل من کیه ؟یا سوالهایی از این قبیل تو با دست میزنی رو سینت و بلند میگی من من من.قربون این کارای قشنگت برم الهی.......
البته حسنای خاله مامانت از کارهات برامون تعریف میکنه که مثل مرغابی عاشق آب بازی هستی میگفت رفته بوده تا حیاط رو بشوره تو میرفتی زیر آب شلنگ مامانت دعوات میکرد و میفرستادت اونور تو هم از فرصت استفاده میکردی میرفتی سراغ آبهایی که رو زمین بود و با دست جمع میکردی میخوردی.مرغابی کوچولوی من.......
ههههههه الآن بابات داشت میرفت حموم تو پشت سرش بدو بدو رفتی.بابا رفت تو حموم در رو بست اینقدر در زدی تا مجبور شد تو هم ببره حموم.وقتی رفتی تو حموم کلی ذوق کردی.الآن صدای خنده هات هنوز داره میاد.نمیدونم چی شد یه دفعه عصبانی شدی.......الآن مامانت اومده پیشت میگه حسنا بیا بیرون تو هم با لحنی خشن میگی نه نه.