حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

حرف زدن شیرین

بهار زندگیم بازم یه وقت و حوصله پیدا کردم کمی برات بنویسم که چیا یاد گرفتی ومیگی و چکارا میکنی ودل میبری. مامانی یه شبکه هست به اسم هدهد تو عاشق آهنگهایی هستی که اون پخش میکنه والبته یه برنامه به اسم تولدت مبارک.که برات ضبط کردیم وتو هر وقت میخوای میگی اِ اِ اِ دُه دُه (یعنی هدهد ولی نمیدونم چرا برعکس میگی ...قربون حرف زدنت) وبه آهنگ تولدش هم میگی تَ تَ...وقتی هم برات میزاریمش شروع به چرخیدن ورقصیدن میکنی ومیای دست من وبابایی هم میگیری و اصرار داری ما هم با تو برقصیم.کلا هر کس تو خونه باشه باید پاشه وبا تو برقصه... اون هفته باباجون ومامان جون وخاله زری اومده بودن اینجا که تو گفتی دُه دُه میخوای و همه رو به رقص آوردی. عاشق چوب...
16 خرداد 1392

ماه مامان

ماه مامان شما 16 ماهه شدی   دورت بگردم مامانی خیلی بی حوصله شده وکمتر میتونه بیاد برات از شیرین کاریهات بنویسه. حسنا مامانی از یه کوچولو اذیت کاریهات که مقتضای سنته بگذریم واسه خودت وما خانمی شدی. وقتی بهت میگم حسنا برام اون چی رو بیار کلی ذوق میکنی و بدو بدو میری که بیاری. کارهای خطر ناک انجام میدی واین موضوع مامانی رو خیلی میترسونه.چند شب پیش رو تراس بابا جون اینا داشتی از این ور به اون ور میدویدی خوب بود بابایی تو حیاط بود یهویی خودت رو از اون بالا پرت کردی بابایی پرید گرفتت تو هم انگار نه انگار قلب ما اومده تو دهنمون هر هر خندیدی....مامان جون حالش بد شد براش آب قند درست کردیم. حسنا عسلکم صلوات-الله اکبر وخ...
16 خرداد 1392

خرابکاری

حسنا دخمرک شیرین وشیطونم برات بگم که: اون هفته یکشنبه مامان جون مریم اومد بهت سری بزنه که تو باهاش رفتی خونشون.وتا مامان جون مشغول آماده کردن غذا میشه تو هم مشغول خرابکاری میشه. بله هر چی خاک گلدون بوده میریزی تو تنگ ماهیهای بی زبون خاله زری....تا مامان جون به دادشون میرسه دیگه بی چاره ها جونی نداشتند.الانم یکهفتس هر کاری براشون میکنند حال نمیان ویک خط درمیون نفس میکشن. بله برات بگم که جمعه هفته پیشم رفتیم قزوین عروسی خواهر خاله نرگس....وتو چون تو راه خوب نخوابیدی وشب قبلش هم بله برون رفته بودیم واونجا کلی با دیدن رقصیدن دیگران ذوق میکردی وهمش دوست داشتی تو دست وپاشون باشی وبرقصی....خیلی خسته شده بودی....ومامان رو تو عرو...
30 ارديبهشت 1392

هفته سختی بود

عسلک مامان به حول وقوه الهی 15 ماهه شدی دختر نازم هفته گذشته هفته سختی برامون بود تو از یکشنبه یهویی استفراغ کردی و شبش هم اسهال شدی.فردا صبحش بردیمت پیش دکتر که دکتر گفت احتمالا ویروسه وچون خدارو شکر تب نداشتی آنتی بیوتیک تجویز نکرد و دارو برای تهوع واسهالت داد. ولی خب تا 5 شنبه طول کشید حسابی ضعیف شدی مامانی.الحمدالله از جمعه رو به بهبودی رفتی وخوب شدی. انشاالله همیشه سلامت باشی چراغ خونمون حسنا مامان تو هنوز نمیتونی خوب وواضح حرف بزنی...ولی دیگه مامان رو واضح وبه موقع ادا میکنی وقتی کارم داری یا چیزی میخوای. نمیدونم چرا آب رو عربی ادا میکنی وقتی آب میخوای میگی ماااااا...ههههههه روز به روز ماشاالله شیرین تر ...
3 ارديبهشت 1392

قبل از سال تحویل

عروسک قشنگ مامان هر چند 15 روز از سال جدید میگذره ولی سال نو مبارک ناز نازک شیطون مامان برات سالی سرشار از سلامتی وشادابی آرزو دارم. انشاالله سال 92 صد برابر بهتر از سال قبل باشه برات همچنین برای بابایی.دخترکم تو هزار ماشاالله فوق العاده شیطون ومتاسفانه نق نقو شدی برا همینه که هنوز نتونستم تو سال جدید وبلاگت رو به روز کنم. این یه عکس از حسنا شیطون بلای مامان کنار سبزه سفره هفت سین خونه مادر جون پری حسنا جان مامانی امسال باباجون اینا ودایی جان اینا همهگی یک روز قبل از تحویل سال جدید رفتن مسافرت وما چون هر سال جشن شب چهار شنبه سوری اونجا بودیم امسال جشن نگرفتیم وشب خونه مادر جون پری بودیم وکنار همسایه هاشون که آتیش رو...
22 فروردين 1392

روزای آخر سال 91

حسنای مامان اصلا وقت نمیکنم بیام برات بنویسم. اما فعلا که خوابیدی مینویسم که 15 اسفند تولد بابایی بود ولی جشن نگرفتیم براش فقط مامانی یه کیک پخت ویه جشن 3 نفره گرفتیم.قربونت برم پارسال تو تولد بابایی اینقدر کوچولو بودی که حتی گردنت هم نمیتونستی نگه داری ولی خدارو شکر امسال یه پرنسس ناز وشیرین بودی.کیک رو که داشتم تزیین میکردم وشمع ها رو روش میذاشتم همش میخواستی دست بزنی بهت گفتم برا باباس هر وقت اومد برو جلو دست بزن بگو تولدت مبارکککککک....خلاصه بابایی که اومد من داشتم تند تند شمع ها رو روشن میکردم تو هم میخواستی اونا رو ورداری که بابا اومد خونه منم گفتم حسنا دست بزن بگو تولدت مبارک یه دفعه شروع کردی دست زدن واینقدر من وبابایی به حرکاتت...
26 اسفند 1391

راه رفتن

عروسک مامانی دیگه خودت میتونی راه بری..... دیگه تقریبا 5-6 روز بعد از اینکه وارد 13 ماهگی شدی خودت مستقل راه افتادی قربونت بشممممم ...
14 اسفند 1391

قشنگترین لحظه

سلام سازنده بهترین لحظات زندگیم عروسک قشنگم دیشب تو جواب سوالهای مامانی رو دادی وای که نمیدونی چقدر ذوق زده شده بودم.البته الان چند وقتی هست که وقتی باهات حرف میزنیم با اشاره یا درآوردن یه صداهای آهنگینی تو هم عکس العمل نشون میدی ولی دیشب واضح جوابم رو دادی قربونت برم.مامانی ازت پرسیدم حسنا بریم الله کنیم؟سرت رو تکون دادی ودستات رو بردی طرف گوشت مثل قامت بستن...چون تو دائم مهر جانماز مامان رو ورمیداری بهت گفتم مامانی مهمرم رو کجا گذاشتی ؟سرت رو به اینورو اونور چرخوندی دستهات رو باز کردی وگفتی سیستتتتتت(یعنی نیست)الهی فدای اون حرف زدنت بشممممممممممم. حسنا مامانی تو الان تقریبا تمام اجزای سر وصورتت وهمچنین دست وپاهات رو میشناس...
6 اسفند 1391

13

مبارک باشه عزیز ترینم ورودت به ماه 13 زندگی عروسک مامان هنوز کامل راه نمیری وقتی سرحال باشی تقریبا 2 تا 3 متر رو میتونی بری ولی اگه زیاد حال وحوصله نداشته باشی چند قدم واگه اصلا دلت نباشه عمرااااااااااااا خلاصه تو حسابی الان زور میگی وفعلا تا جایی که بشه ما هم چیزی نمیگیم  اما بگم چند کلمه جدیدم میگی مثل: سیست یعنی نیست سسسی یعنی سیب کککو یعنی کو نه(که البته قبلا میگفتی) چییییی یعنی چیه بق یعنی برق تا چیزی رو که میخوای بهت ندیم جیغ میزنی ویه کار بد میکنی که پرت کردن خودت به زمینه وکشیدن موهات که همیشه هم وقتی خودت رو زمین میندازی سرت میخوره زمین وتو  حسنا مامانی اصلا دوست ندار...
2 اسفند 1391

داری شجاع میشی ملوس مامانی

عروسک مامان تا 3 روز دیگه انشاالله وارد سیزدهمین ماه زندگیش میشه. دارو وندار مامانش ترس از راه رفتن داره ولی کم کم داره ترسش میریزه وخانم گل ما دیشب برای اولین بار بیشتر از 3-4 قدم ورداشت وتقریبا یه مسیر 1متری رو رفت.خونه بابا جون بودیم و همه مشغول تماشای تلویزیون که یهویی دایی جان گفت یواشی نگاه حسنا گلی کنید .همه نگاهت کردیم ولی اصلا سروصدا نکردیم تو هم مسیر رو با موفقیت راه رفتییییییییی وای قربون اون راه رفتن با مزه ات ای جانم الانم که داشتم برات اینا رو مینوشتم باز راه رفتی....هوراااااااااااااااااااا حسنا مامان داری تو tv خودت cd مورد علاقه ات رو نگاه میکنی که الان یه کوچولو خش افتاده وبد میخونه بغض کردی ونگاه میکنی ...
27 بهمن 1391