حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

حسنا در دسته های عزاداری

حسنا تا این لحظه 1 سال و 10 ماه و 15 روز و 14 ساعت و 7 دقیقه و 10 ثانیه سن دارد عزیزک مامان پارسال که میرفتیم دسته های عزاداری امام حسین رو میدیدی فقط با تعجب نگاه میکردی ولی امسال اینقدر مشتاق بودی که تا صداشون رو که از خیابون میشنیدی بدو بدو میومدی وهی میگفتی مامانی بِییم یعنی بریم.تند تند آمادت میکردم و میرفتیم. جالب اینجا بود که تو میخواستی مثل میون دار دسته ها جلوی دسته حرکت کنی وسینه بزنی. یه شب که با مامان جون اینا رفته بودیم بیرون هیئت ابوالفضل که اومد تو باز میخواستی بری وسط ولی چون هیئت شلوغ وخیلی بزرگیه نمیشد .دسته طبل زنانش خیلی زیادن و موقعی که به ما رسیدن باید می ایستادن و موقع استراحتشون بود منم بردمت بینشون و یکی...
15 آذر 1392

22 ماهگی

حسنا تا این لحظه 1 سال و 10 ماه و 3 روز و11 ساعت و 48 دقیقه و 15 ثانیه سن دارد عزیزکم 22 ماهه شدنت مبارک حسنا جیگر مامانی امروز 24 روز میشه که دیگه می می نخوردی ولی هنوزم گاهی بهونه میگیری،هنوزم بد میخوابی و موقع خواب خیلی بهونه میگیری .ولی خدارو شکر غذا خوردنت بهتر شده البته روزهایی هم هست که باز به سختی غذا میخوری نمیدونم چرا؟ دیروز تو خیابون گرسنت بود برات موز خریدم برای اولین بار یه موز رو کامل بدون ادا ادفار خوردی ولی شام اصلا نخوردی .مثلا رفتیم رستوران همین که شام رو آوردن شروع کردی بهونه گیری و چون دیگه زیاد عادت به پوشک نداری هی میگفتی داغ داغ (یعنی جیش کردم)و وقتی دیدی زیاد گوش نمیدم بلند داد میزدی بی بی...مامانی بی بی(...
3 آذر 1392

محمد ماهان

حسنا تا این لحظه 9 ماه و 26 روز و 20 ساعت و 3 دقیقه و 15 ثانیه سن دارد. حسنا عزیز دل مامان امروز ظهر حدودای ساعت 12 ونیم پسر دایی جان محمد ماهان عزیز به دنیا اومد. وای نمیدونی چقدر دلم پر میزنه ببینمش میگن ماشاالله تپلی و نازه . الهی که هزارساله بشه مامان جون که زنگ زد بهم خبر داد اشکهای شوقم بند نمیومد همون لحظه زنگ زدم دایی جان دیدم اونم تازه محمد ماهان رو دیده بود وبه شکرانه اش داشت اشک میریخت نتونستیم درست با هم حرف بزنیم.ولی بعد زنگ زد وکلی بهش تبریک گفتیم.قربون دلش برم .انشاالله پسرش هم مثل خودش یک مرد تمام عیار و مهربون، دادرس و قلبی سرشار از محبت بشه،دایی جان خودش همینطوره فداش بشم. پس پسردایی حدود 1 سال و 25 روز...
25 آبان 1392

خاطرات یکماه گذشته(2)

حسنا تا این لحظه یکسال و 9 ماه و 18 روز و 18 ساعت و 29 دقیقه و 40 ثانیه شده خب ادامه خاطرات مهرماهمون که دیگه الان باید بنویسم خاطرات 2 ماه گذشته چون به نیمه آبان رسیدیم. عزیز دلم 23 مهر دعوت شده بودیم تهران عروسی دختر خاله مامانی (سپیده) که مامان هم با خاله های تهرانی نی نی سایتی مطرح کرد و پیشنهاد داد که هر کس دوست داره بیاد تا با هم قرار ملاقات بزاریم وهمدیگر رو ببینیم . که متاسفانه جز مامان سارینا جون و مامان 3 قلوها کسی براش مقدور نبود که بیاد سر قرارمون. مامان سارینا جون هم ازمون خواست که بریم خونشون تا هم مامانها راحت باشن وهم نی نی های گلمون کنار هم بیشتر بازی کنن. خلاصه ما هم روز یکشنبه 21 مهر بعداز ظهر از خونه ...
17 آبان 1392

محرم 92

حسنای مامان امروز روز اول محرمه سال 92 هستش. عزیز دل مامان پارسال تو این موقع ها 9 ماهه بودی و الان 1 سال و 9 ماه خدایا ازت خیلی خیلی ممنون به خاطر وجود دختر نازم وزیباترین لحظه های زندگی رو برامون رقم میزنه. نازدونه من پارسال روز علی اصغر حسین بردمت تو جمع شیرخوارگان وتو هم یکی از شیر خوارگان حسینی بودی انشاالله خدا توفیق بده قصد دارم امسال هم ببرمت اینم یه سری عکس از محرم پارسال ...
14 آبان 1392

5 روز سخت....

یکی یکدونه مامان روزای سختی رو باهم پشت سر گذاشتیم مامانی بیچاره که دیگه واقعا داشت کم میاورد خیلی از خدا خواستم که کمکمون کنه. مامانی خودم تصمیم گرفته بودم تو پاییز از شیر بگیرمت چون توی وروجک خوب غذا نمیخوردی و بیشتر دوست داشتی می می بخوری که این موضوع مامانی رو ناراحت میکرد نه به خاطر خودم گل گلابم نگران تو بودم که نکنه خدایی نکرده خوب رشد نکنی چون تو دیگه ماشاالله بزرگ شدی وفقط شیر مامان برات کافی نبود. خلاصه بعداز هی پشیمون شدن و دوباره جدی شدن و هی این خانم میگفت الان بگیر اون یکی میگفت نه حالا نگیر و.....خلاصه یهویی  صبح روز جمعه بعداز اینکه صبح زود حسابی خوردی دیگه عهد کردم تصمیمم رو جدی کنم واز رو جمعه 10 آبان که شما 2...
14 آبان 1392

خاطرات یکماه گذشته(1)

عزیزدل مامان چون دیر به دیر میرسم برات بنویسم ایندفعه یکماه حرف دارم برات بنویسم که تا هر کجا ذهنم کمک کنه برات میگم. اول اینکه تولد مامانی که 25 شهریور بود با اینکه هیچ جشنی نگرفتیم حتی کوچولو برا خودمون ولی کنار تو و شیرین کاری هات برام قشنگترین بود. قربون مهربونیهات عزیز دل مامان بعد اینکه دایی جان  اینام خونشون رو بردن تهران واز ما دور شدن ،29 شهریور بود که اسباب کشی کردن.مامان جون وبابا جون وهمچنین مامانی وخاله ها خیلی دلتنگشونیم ولی دعا میکنیم هر جا هستن موفق وسلامت باشن.انشاالله پسر کوچولوی نازدونشون هم به سلامتی این روزها قراره به جمعمون اضافه بشه از خدا میخواییم که سلامت به دنیا بیاد. و دیگه از آخرای شهریور بگم...
6 آبان 1392

مامان تنبل اومد

قربونت برم یکی یکدونم خیلی وقته وقت نکردم که بیام برات بنویسم. حتی برای اولین بار ماهگرد 20 ماهگیتم تبریک نگفتم . زندگی مامان تو ماه مهر که ماه مدرسه هاست تو 20 ماهه شدی ....عزیزکم تو همیشه بیستی واما امروز دختر نازنینم 21 ماهه میشه الهی 210 ساله بشی همیشه سلامت وخوشبخت کلی حرفها و خاطرات داریم که تو این مدت غیبتم همه موندن وبرات ننوشتم . در اولین فرصت مینویسم برات تمام زندگی مامان ...
30 مهر 1392

کلمات به سبک حسنا

اینجا فقط میخوام کلماتی رو که یاد گرفتی برات بنویسم قربون اون حرف زدنت سبز=دَبش کفش=کبش شیر=چیر دوغ=دو خاله زری=زَرزَر خاله فهمیمه و مهدیه=مَنیی(هر دو رو یه جور میگی) هدیه=اِدی دایی جان=دای دا شکلات=جالی (بعضی موقع هام جالییو...این انجور چیزی) مرسی=می بای بای=بابا ایناها=آنااا حَسَنی=حَنی حنا(عروسک خاله)=اَنا مادر=مانی نمیشه=نَمیش بیا=بی برو=بور بخور=بور(البته آهنگ تلفظش با برو فرق داره) جوجو=دودو لالا=نانا نانای=نانا انگور=انگیر یه چیزی که میخوای بهت بدیم یا اینکه مال خودته میزنی رو سینه میگی مَ صدای بعضی حیواناتم بلدی،مثل خروش،گاو،الاغ،...
31 شهريور 1392

سهل انگاری

نمیدونم چی بگم عسلکم،با تمام مراقبتهام وحساسیتم رو وسایل خطرناک که دست تو نیوفته و برات خطری نداشته باشه ...خلاصه بگم که تیغ ابروم افتاد دستت... چهارشنبه اون هفته یعنی 13 شهریور بود که قبل از ناهار رفتم وضو بگیرم نماز بخونم یهو دسته تیغ رو تو دستت دیدم دو دستی زدم تو سرم پریدم طرفت ،تو یهو پرتش کردی دست راستت رو وارسی کردم دیدم چیزی نیست یهو جیغت بلند شدم دست چپت رو که تو دست راستم گرفته بودم رو نگاه کردم دیدم دست هر دومون پر خون شده جیغ زدم وبابایی سریع بغلت کرد برد دستت رو زیر آب گرفت . نمیدونستم چکار کنم فقط خودم رو لعنت میکردم وگریه بابا انگشتش رو روی انگشتت فشار داده بود تا خونش بند بیاد نمیدونستیم چقدر بریده خب،پوست انگ...
22 شهريور 1392