حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

5 روز سخت....

یکی یکدونه مامان روزای سختی رو باهم پشت سر گذاشتیم مامانی بیچاره که دیگه واقعا داشت کم میاورد خیلی از خدا خواستم که کمکمون کنه. مامانی خودم تصمیم گرفته بودم تو پاییز از شیر بگیرمت چون توی وروجک خوب غذا نمیخوردی و بیشتر دوست داشتی می می بخوری که این موضوع مامانی رو ناراحت میکرد نه به خاطر خودم گل گلابم نگران تو بودم که نکنه خدایی نکرده خوب رشد نکنی چون تو دیگه ماشاالله بزرگ شدی وفقط شیر مامان برات کافی نبود. خلاصه بعداز هی پشیمون شدن و دوباره جدی شدن و هی این خانم میگفت الان بگیر اون یکی میگفت نه حالا نگیر و.....خلاصه یهویی  صبح روز جمعه بعداز اینکه صبح زود حسابی خوردی دیگه عهد کردم تصمیمم رو جدی کنم واز رو جمعه 10 آبان که شما 2...
14 آبان 1392

خاطرات یکماه گذشته(1)

عزیزدل مامان چون دیر به دیر میرسم برات بنویسم ایندفعه یکماه حرف دارم برات بنویسم که تا هر کجا ذهنم کمک کنه برات میگم. اول اینکه تولد مامانی که 25 شهریور بود با اینکه هیچ جشنی نگرفتیم حتی کوچولو برا خودمون ولی کنار تو و شیرین کاری هات برام قشنگترین بود. قربون مهربونیهات عزیز دل مامان بعد اینکه دایی جان  اینام خونشون رو بردن تهران واز ما دور شدن ،29 شهریور بود که اسباب کشی کردن.مامان جون وبابا جون وهمچنین مامانی وخاله ها خیلی دلتنگشونیم ولی دعا میکنیم هر جا هستن موفق وسلامت باشن.انشاالله پسر کوچولوی نازدونشون هم به سلامتی این روزها قراره به جمعمون اضافه بشه از خدا میخواییم که سلامت به دنیا بیاد. و دیگه از آخرای شهریور بگم...
6 آبان 1392

مامان تنبل اومد

قربونت برم یکی یکدونم خیلی وقته وقت نکردم که بیام برات بنویسم. حتی برای اولین بار ماهگرد 20 ماهگیتم تبریک نگفتم . زندگی مامان تو ماه مهر که ماه مدرسه هاست تو 20 ماهه شدی ....عزیزکم تو همیشه بیستی واما امروز دختر نازنینم 21 ماهه میشه الهی 210 ساله بشی همیشه سلامت وخوشبخت کلی حرفها و خاطرات داریم که تو این مدت غیبتم همه موندن وبرات ننوشتم . در اولین فرصت مینویسم برات تمام زندگی مامان ...
30 مهر 1392

کلمات به سبک حسنا

اینجا فقط میخوام کلماتی رو که یاد گرفتی برات بنویسم قربون اون حرف زدنت سبز=دَبش کفش=کبش شیر=چیر دوغ=دو خاله زری=زَرزَر خاله فهمیمه و مهدیه=مَنیی(هر دو رو یه جور میگی) هدیه=اِدی دایی جان=دای دا شکلات=جالی (بعضی موقع هام جالییو...این انجور چیزی) مرسی=می بای بای=بابا ایناها=آنااا حَسَنی=حَنی حنا(عروسک خاله)=اَنا مادر=مانی نمیشه=نَمیش بیا=بی برو=بور بخور=بور(البته آهنگ تلفظش با برو فرق داره) جوجو=دودو لالا=نانا نانای=نانا انگور=انگیر یه چیزی که میخوای بهت بدیم یا اینکه مال خودته میزنی رو سینه میگی مَ صدای بعضی حیواناتم بلدی،مثل خروش،گاو،الاغ،...
31 شهريور 1392

سهل انگاری

نمیدونم چی بگم عسلکم،با تمام مراقبتهام وحساسیتم رو وسایل خطرناک که دست تو نیوفته و برات خطری نداشته باشه ...خلاصه بگم که تیغ ابروم افتاد دستت... چهارشنبه اون هفته یعنی 13 شهریور بود که قبل از ناهار رفتم وضو بگیرم نماز بخونم یهو دسته تیغ رو تو دستت دیدم دو دستی زدم تو سرم پریدم طرفت ،تو یهو پرتش کردی دست راستت رو وارسی کردم دیدم چیزی نیست یهو جیغت بلند شدم دست چپت رو که تو دست راستم گرفته بودم رو نگاه کردم دیدم دست هر دومون پر خون شده جیغ زدم وبابایی سریع بغلت کرد برد دستت رو زیر آب گرفت . نمیدونستم چکار کنم فقط خودم رو لعنت میکردم وگریه بابا انگشتش رو روی انگشتت فشار داده بود تا خونش بند بیاد نمیدونستیم چقدر بریده خب،پوست انگ...
22 شهريور 1392

مسافرت

اول 19 ماهه شدنت رو با 12 روز تاخیر شاد باش میگم فندق کوچولوی خوشمزم. شهریور 92 هم تقریبا به نیمه رسیده و ما سوم شهریور بود که با خانواده عمه عفت ومادر جون پری یه چند روزی برای میشه گفت تجدید قوا و روحیه به  استان سرسبز گیلان سفر کردیم. کلی بگم ،که شما دختر تقریبا بداخلاقی تو طول سفر بودی البته حق رو بهت میدم چون شما الان دوست داری همش تو جنب وجوش باشی و ساعتها تو ماشین بودن خستت میکرد به خاطر اینکه محیط ماشین برای شیطنتهات کوچیک بود.از طرفی هم هوای شمال تقریبا گرم وشرجی بود و شما اصلا گرما رو دوست نداری هر چند خدارو شکر به غیراز ساحل گیسوم بقیه جاها خنکتر بود،و صفا کردی عزیز دلم. بقیه خاطرات سفر رو تصویری برات میگم: تو م...
12 شهريور 1392

اولین لباس دخمری

بالاخره مامان تنبل اولین لباس رو برای پرنسس کوچولوش دوخت فندقکم با اینکه دلم میخواست تموم لباسهایی که میپوشی خودم برات بدوزم ولی اصلا نه وقتش رو دارم نه متاسفانه این روزها حوصلش رو ولی به بهونه جشنی که به مناسبت تولد امام حسن نیمه شعبان برگزار میشه پیراهنت رو کامل کردم.هر چند لباس داشتی که برای اون شب بپوشی ولی دلم میخواست اون مدلی رو که از اینترنت گرفته بودم وعاشقش شده بودم رو برات بدوزم که دوختم وتو توش عروسک خوردنی شده بودی.... اینم عروسک خوشگل من تو اولین لباسی که مامان براش دوخته اینم دومین لباس که همین امروز برات دوختم ...
23 مرداد 1392

بلاخره واکسن زده شد

حسنا عزیزم بلاخره 7 مرداد با هزار ترس ودلشوره بردمت و واکسن 18 ماهگیت رو زدیم. مامانی ببخشید خیلی درگیرم وکم وقت میکنم برات بنویسم گلم. ولی خدارو شکر کابوس واکسن 18 ماهگی تمام شد.خیلی ترسونده بودنم ولی اونقدرها هم وحشتناک نبود .ولی بمیرم خیلی پات درد میکرد. ایندفعه برای زدن واکسن بردیمت پپیش پسر دایی بابایی که تو یه مرکز بهداشت دیگس ولی همه میگفتن خیلی خوب واکسن میزنه .منم برای اینکه خیالم راحتر باشه بردم تا ایشون واکسنت رو بزنه. وقتی اولی رو زد که تو بازو بود مامان رو نگاه کردی وبغضت ترکید ولی آروم آروم اشک ریختی دلم ریش شد عزیز دلم،با ناله گفتی مامانییییییی منم گفتم بمیرم عزیزم. چون دلم نمیومد نزدیکت نیومدم بابایی دست ...
23 مرداد 1392

نوشتن یادداشتها

عمر مامانی الان یه مدتیه که بعضی شیرین کاریهات وکلمات بامزت رو تو یه دفتر یادداشت میکنم.ولی وقت نشده که بیام واینجا برات بنویسم. اول بگم که امروز 13 رمضان 92 هستش و تو جیگر مامان دومین ساله که شیرین ترین و بهترین چیزی هستی که سر سفره افطار داریم. کارها وکلمات شیرین زندگی مامانی: دیگه مداد و خودکار دست میگیری وتو کتاب ودفترت نقاشی می کشی(البته خط خطی )تا مداد یا خودکار دست میگیری ومیخوای بگی دفتر بدید میگی:چِش چِش اَبو. قربونت برم وای وقتی از خواب پا میشی هنوز چشمهات رو باز نکرده میگی ماماننننننننننن ماماننننننننننننن ماماننننن و تا نیام پیشت یه بند میگی و جوری صدا میزنی انگار یه کار مهمی داری عاشق انگوری مخصوصا شیرازی ...
31 تير 1392