حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

هفته سختی بود

عسلک مامان به حول وقوه الهی 15 ماهه شدی دختر نازم هفته گذشته هفته سختی برامون بود تو از یکشنبه یهویی استفراغ کردی و شبش هم اسهال شدی.فردا صبحش بردیمت پیش دکتر که دکتر گفت احتمالا ویروسه وچون خدارو شکر تب نداشتی آنتی بیوتیک تجویز نکرد و دارو برای تهوع واسهالت داد. ولی خب تا 5 شنبه طول کشید حسابی ضعیف شدی مامانی.الحمدالله از جمعه رو به بهبودی رفتی وخوب شدی. انشاالله همیشه سلامت باشی چراغ خونمون حسنا مامان تو هنوز نمیتونی خوب وواضح حرف بزنی...ولی دیگه مامان رو واضح وبه موقع ادا میکنی وقتی کارم داری یا چیزی میخوای. نمیدونم چرا آب رو عربی ادا میکنی وقتی آب میخوای میگی ماااااا...ههههههه روز به روز ماشاالله شیرین تر ...
3 ارديبهشت 1392

قبل از سال تحویل

عروسک قشنگ مامان هر چند 15 روز از سال جدید میگذره ولی سال نو مبارک ناز نازک شیطون مامان برات سالی سرشار از سلامتی وشادابی آرزو دارم. انشاالله سال 92 صد برابر بهتر از سال قبل باشه برات همچنین برای بابایی.دخترکم تو هزار ماشاالله فوق العاده شیطون ومتاسفانه نق نقو شدی برا همینه که هنوز نتونستم تو سال جدید وبلاگت رو به روز کنم. این یه عکس از حسنا شیطون بلای مامان کنار سبزه سفره هفت سین خونه مادر جون پری حسنا جان مامانی امسال باباجون اینا ودایی جان اینا همهگی یک روز قبل از تحویل سال جدید رفتن مسافرت وما چون هر سال جشن شب چهار شنبه سوری اونجا بودیم امسال جشن نگرفتیم وشب خونه مادر جون پری بودیم وکنار همسایه هاشون که آتیش رو...
22 فروردين 1392

روزای آخر سال 91

حسنای مامان اصلا وقت نمیکنم بیام برات بنویسم. اما فعلا که خوابیدی مینویسم که 15 اسفند تولد بابایی بود ولی جشن نگرفتیم براش فقط مامانی یه کیک پخت ویه جشن 3 نفره گرفتیم.قربونت برم پارسال تو تولد بابایی اینقدر کوچولو بودی که حتی گردنت هم نمیتونستی نگه داری ولی خدارو شکر امسال یه پرنسس ناز وشیرین بودی.کیک رو که داشتم تزیین میکردم وشمع ها رو روش میذاشتم همش میخواستی دست بزنی بهت گفتم برا باباس هر وقت اومد برو جلو دست بزن بگو تولدت مبارکککککک....خلاصه بابایی که اومد من داشتم تند تند شمع ها رو روشن میکردم تو هم میخواستی اونا رو ورداری که بابا اومد خونه منم گفتم حسنا دست بزن بگو تولدت مبارک یه دفعه شروع کردی دست زدن واینقدر من وبابایی به حرکاتت...
26 اسفند 1391

راه رفتن

عروسک مامانی دیگه خودت میتونی راه بری..... دیگه تقریبا 5-6 روز بعد از اینکه وارد 13 ماهگی شدی خودت مستقل راه افتادی قربونت بشممممم ...
14 اسفند 1391

قشنگترین لحظه

سلام سازنده بهترین لحظات زندگیم عروسک قشنگم دیشب تو جواب سوالهای مامانی رو دادی وای که نمیدونی چقدر ذوق زده شده بودم.البته الان چند وقتی هست که وقتی باهات حرف میزنیم با اشاره یا درآوردن یه صداهای آهنگینی تو هم عکس العمل نشون میدی ولی دیشب واضح جوابم رو دادی قربونت برم.مامانی ازت پرسیدم حسنا بریم الله کنیم؟سرت رو تکون دادی ودستات رو بردی طرف گوشت مثل قامت بستن...چون تو دائم مهر جانماز مامان رو ورمیداری بهت گفتم مامانی مهمرم رو کجا گذاشتی ؟سرت رو به اینورو اونور چرخوندی دستهات رو باز کردی وگفتی سیستتتتتت(یعنی نیست)الهی فدای اون حرف زدنت بشممممممممممم. حسنا مامانی تو الان تقریبا تمام اجزای سر وصورتت وهمچنین دست وپاهات رو میشناس...
6 اسفند 1391

13

مبارک باشه عزیز ترینم ورودت به ماه 13 زندگی عروسک مامان هنوز کامل راه نمیری وقتی سرحال باشی تقریبا 2 تا 3 متر رو میتونی بری ولی اگه زیاد حال وحوصله نداشته باشی چند قدم واگه اصلا دلت نباشه عمرااااااااااااا خلاصه تو حسابی الان زور میگی وفعلا تا جایی که بشه ما هم چیزی نمیگیم  اما بگم چند کلمه جدیدم میگی مثل: سیست یعنی نیست سسسی یعنی سیب کککو یعنی کو نه(که البته قبلا میگفتی) چییییی یعنی چیه بق یعنی برق تا چیزی رو که میخوای بهت ندیم جیغ میزنی ویه کار بد میکنی که پرت کردن خودت به زمینه وکشیدن موهات که همیشه هم وقتی خودت رو زمین میندازی سرت میخوره زمین وتو  حسنا مامانی اصلا دوست ندار...
2 اسفند 1391

داری شجاع میشی ملوس مامانی

عروسک مامان تا 3 روز دیگه انشاالله وارد سیزدهمین ماه زندگیش میشه. دارو وندار مامانش ترس از راه رفتن داره ولی کم کم داره ترسش میریزه وخانم گل ما دیشب برای اولین بار بیشتر از 3-4 قدم ورداشت وتقریبا یه مسیر 1متری رو رفت.خونه بابا جون بودیم و همه مشغول تماشای تلویزیون که یهویی دایی جان گفت یواشی نگاه حسنا گلی کنید .همه نگاهت کردیم ولی اصلا سروصدا نکردیم تو هم مسیر رو با موفقیت راه رفتییییییییی وای قربون اون راه رفتن با مزه ات ای جانم الانم که داشتم برات اینا رو مینوشتم باز راه رفتی....هوراااااااااااااااااااا حسنا مامان داری تو tv خودت cd مورد علاقه ات رو نگاه میکنی که الان یه کوچولو خش افتاده وبد میخونه بغض کردی ونگاه میکنی ...
27 بهمن 1391

مرواریدها

این خانم گل بالاخره اجازه داد دندونهاش رو ببینند.   عروسکم تو الان4 تا دندون خوشگل داری که مثل مروارید تو دهنت میدرخشند. اگه بدونی واسه درومدن این دندونای ناز تو چقدر درد کشیدی عزیزم.امیدوارم همیشه قدرشون رو بدونی و خوب مواظبشون باشی. حسنا جان مامانی تو امروز که دارم برات مینویسم 1 سال و18 روزته هنوز تصمیم نداری راه بری.ولی یه چند کلمه که میگی رو یادم رفت دفعه قبل بنویسم. هَم(غذا که میبینی وموقعی که شیر میخوای) آبَ(البته گهگداری میگی) ووقتی میگم حسنا الان بابایی میاد نگاه در میکنی وتندی میری جلو در میشینی.دیگه هم هر کاری میکنم نمیای اینور. یه کاری دیگه که انجام میدی واصلا هم کار خوبی نیست...
18 بهمن 1391

دختر یکساله من

عروسک یکساله من مامانی فرصت نمیکنه بیاد وبرات بنویسه. تو دوباره داره دندون در میاری وداستان از نو شروع شده.امروز که دارم برات مینویسم 10 روزه وارد سال دوم زندگی شدی. پرنسس مامان در یکسال ودو روزگی که بردم بهداشت تا واکسنش رو بزنه 8200 گرم با قد 76 ودور سر 44 بود. اونروز چون واکسیناتورشون نبود واکسن شما رو نزدند وموند فرداش که سه شنبه 3 بهمن بود. خدارو شکر واکسن یکسالگی زیاد اذیت نمیکنه وشما هم تب نکردی ولی...چهار شنبه خوب بودی واز پنجشنبه شروع به آبریزش بینی کردی اونم شدید.چون اون آقا که واکسنت رو زد گفت احتمال داره علائمی مثل سرما خوردگی داشته باشه منم فکر کردم از عوارض واکسن است.اما جمعه وشنبه هم دائم آبریزش داشتی.یکشنبه با با...
10 بهمن 1391