5 روز سخت....
یکی یکدونه مامان روزای سختی رو باهم پشت سر گذاشتیم مامانی بیچاره که دیگه واقعا داشت کم میاورد خیلی از خدا خواستم که کمکمون کنه.
مامانی خودم تصمیم گرفته بودم تو پاییز از شیر بگیرمت چون توی وروجک خوب غذا نمیخوردی و بیشتر دوست داشتی می می بخوری که این موضوع مامانی رو ناراحت میکرد نه به خاطر خودم گل گلابم نگران تو بودم که نکنه خدایی نکرده خوب رشد نکنی چون تو دیگه ماشاالله بزرگ شدی وفقط شیر مامان برات کافی نبود.
خلاصه بعداز هی پشیمون شدن و دوباره جدی شدن و هی این خانم میگفت الان بگیر اون یکی میگفت نه حالا نگیر و.....خلاصه یهویی صبح روز جمعه بعداز اینکه صبح زود حسابی خوردی دیگه عهد کردم تصمیمم رو جدی کنم واز رو جمعه 10 آبان که شما 21 ماه و 10 روزه بودی روزهای سختیمون شروع شد.
ظهر بود که خوابت میومد وبه مامان گفتی بریم رو تخت رفتیم و وقتی می می خواستی گفتم می می اَخ شده ولی تو عصبانی شدی و گفتی نه وقتی نشونت دادم وچسبهای روش رو دیدی زود لباس مامانی رو پایین دادی اولش گفتی اچ اچ بعد منم گفتم اه اه بو میده اخ شده که تو هم تکرار کردی ولی یهو بغض کردی وبعد هم گریههههههههههههه....الهی بمیرم همون موقع بغض گلوم رو گرفت وتا شب تو گلوم موند تا وقتی تو خوابیدی یهو منفجر شد ومامانی هم زار زار گریه میکرد.
خلاصه اونروز خاله زری هم پیشت بود ولی خب تو خیلی بهونه گرفتی واصلا نخوابیدی والانم که 5 روز گذشته هنوز توی روز یک روزم نتونستی بخوابی.بالاخره شب مجبور شدیم با ماشین ببریم بچر خونیم تا بخوابی.
روز دوم هم ساعت 6 صبح بیدار شدی وهمش گریه تا 2 ساعتی اینجوری بودی بعد به زور خوابیدی
روز سوم 4 صبح بیدار شدی وباز تا 6و نیم صبح گریه....اتفاقا همین روز بابا جون اینا اسباب کشی داشتن وبالاخره رفتن خونه جدید ....خلاصه اونروز رو اونجا با خاله ها سپری کردیم وتو کمتر بهونه گرفتی....تا شب باز تو ماشین خوابت برد.
روز چهارم هم باز رفتیم خونه باباجون اینا و باز بهتر بودی چون با خاله ها و وسایلی که داشتن سر جاشون قرار میدادن بازی میکردی.خدارو شکر شب از زور خستگی بدون اینکه ببریم بیرون خوابیدی...هر چند سختت بود.دیگه از امشب که خوابیدی تو خوابم بهت شیر ندادم.
روز پنجم بهتر غذا خوردی چون دیگه شب هم شیر نخورده بودی ساعت 8 صبح تو خواب وبیدار دنت خواستی وخوردی وخوابیدی تا 10 صبح.الانم خوابی چون ساعت 7 رفتی تو حموم آب بازی و ساعت 8 هم در حال بهونه گیری خوابت برد.
دورت بگردم این چند روز صورتت ریزه تر از قبل هم شد چون غذا خوب نمیخوردی و خیلی هم گریه میکردی وبیقرار بودی.عزیز دلم به ما هم خیلی سخت گذشت اگه اشتهات به غذا خوب بود تا 2 سالگی از شیر نمیگرفتمت ولی خب شما غذا نمیخوردی.
خدارو شکر میکنم این روزای سختمون هم گذشت.البته میدونم احتمالا تا دو یا سه هفته شما همچنان بیقرار می می هستی ولی خب نسبت به روزای اول بهتره.
قربونت برم عزیزترینم