حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

5 روز سخت....

1392/8/14 20:48
نویسنده : فائزه
505 بازدید
اشتراک گذاری

یکی یکدونه مامان روزای سختی رو باهم پشت سر گذاشتیم مامانی بیچاره که دیگه واقعا داشت کم میاورد خیلی از خدا خواستم که کمکمون کنه.

مامانی خودم تصمیم گرفته بودم تو پاییز از شیر بگیرمت چون توی وروجک خوب غذا نمیخوردی و بیشتر دوست داشتی می می بخوری که این موضوع مامانی رو ناراحت میکرد نه به خاطر خودم گل گلابم نگران تو بودم که نکنه خدایی نکرده خوب رشد نکنی چون تو دیگه ماشاالله بزرگ شدی وفقط شیر مامان برات کافی نبود.

خلاصه بعداز هی پشیمون شدن و دوباره جدی شدن و هی این خانم میگفت الان بگیر اون یکی میگفت نه حالا نگیر و.....خلاصه یهویی  صبح روز جمعه بعداز اینکه صبح زود حسابی خوردی دیگه عهد کردم تصمیمم رو جدی کنم واز رو جمعه 10 آبان که شما 21 ماه و 10 روزه بودی روزهای سختیمون شروع شد.

ظهر بود که خوابت میومد وبه مامان گفتی بریم رو تخت رفتیم و وقتی می می خواستی گفتم می می اَخ شده ولی تو عصبانی شدی و گفتی نه وقتی نشونت دادم وچسبهای روش رو دیدی زود لباس مامانی رو پایین دادی اولش گفتی اچ اچ بعد منم گفتم اه اه بو میده اخ شده که تو هم تکرار کردی ولی یهو بغض کردی وبعد هم گریههههههههههههه....الهی بمیرم همون موقع بغض گلوم رو گرفت وتا شب تو گلوم موند تا وقتی تو خوابیدی یهو منفجر شد ومامانی هم زار زار گریه میکرد.

خلاصه اونروز خاله زری هم پیشت بود ولی خب تو خیلی بهونه گرفتی واصلا نخوابیدی والانم که 5 روز گذشته هنوز توی روز یک روزم نتونستی بخوابی.بالاخره شب مجبور شدیم با ماشین ببریم بچر خونیم تا بخوابی.

روز دوم هم ساعت 6 صبح بیدار شدی وهمش گریه تا 2 ساعتی اینجوری بودی بعد به زور خوابیدی

روز سوم 4 صبح بیدار شدی وباز تا 6و نیم صبح گریه....اتفاقا همین روز بابا جون اینا اسباب کشی داشتن وبالاخره رفتن خونه جدید ....خلاصه اونروز رو اونجا با خاله ها سپری کردیم وتو کمتر بهونه گرفتی....تا شب باز تو ماشین خوابت برد.

روز چهارم هم باز رفتیم خونه باباجون اینا و باز بهتر بودی چون با خاله ها و وسایلی که داشتن سر جاشون قرار میدادن بازی میکردی.خدارو شکر شب از زور خستگی بدون اینکه ببریم بیرون خوابیدی...هر چند سختت بود.دیگه از امشب که خوابیدی تو خوابم بهت شیر ندادم.

روز پنجم بهتر غذا خوردی چون دیگه شب هم شیر نخورده بودی ساعت 8 صبح تو خواب وبیدار دنت خواستی وخوردی وخوابیدی تا 10 صبح.الانم  خوابی چون ساعت 7 رفتی تو حموم آب بازی و ساعت 8 هم در حال بهونه گیری خوابت برد.

دورت بگردم این چند روز صورتت ریزه تر از قبل هم شد چون غذا خوب نمیخوردی و خیلی هم گریه میکردی وبیقرار بودی.عزیز دلم به ما هم خیلی سخت گذشت اگه اشتهات به غذا خوب بود تا 2 سالگی از شیر نمیگرفتمت ولی خب شما غذا نمیخوردی.

خدارو شکر میکنم این روزای سختمون هم گذشت.البته میدونم احتمالا تا دو یا سه هفته شما همچنان بیقرار می می هستی ولی خب نسبت به روزای اول بهتره.

قربونت برم عزیزترینم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

میترا
16 آبان 92 10:09
آخی ... نازی ... از شیر گرفتن بچه سخته ... چون خیلی به این موضوع عادت داره ... ولی امیدوارم حسنا جون خاله میتی دیگه ازین به بعد خوب غذا شو بخوره تا زود زود بزرگ و تپلی مپلی بشه ... البته سلامتی از همه چی مهم تره ... ولی خب مامانها همه دوست دارن بچه ها تو همه چی بهترین باشن و خدای نکرده مریض نشن . برای شما و حسنا جون ارزوی سلامتی و آرامش میکنم و عاقبت به خیری همه ی بچه ها
خاله زری
16 آبان 92 21:10
عزیز دلم امیدوارم دیگه اذیت نشی و یه عالمه غذاهای خوشمزه بخوری.بوس بوس بوس
zizi
30 آذر 92 16:18
اين نشون ميده كه عزيزخوشگل خاله ديگه بزرگ شده و خانومي شده واسه خودش. انشالله هميشه سلامت باشي عزيز دلمممممم.