حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

سهل انگاری

1392/6/22 10:26
نویسنده : فائزه
876 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چی بگم عسلکم،با تمام مراقبتهام وحساسیتم رو وسایل خطرناک که دست تو نیوفته و برات خطری نداشته باشه ...خلاصه بگم که تیغ ابروم افتاد دستت...

چهارشنبه اون هفته یعنی 13 شهریور بود که قبل از ناهار رفتم وضو بگیرم نماز بخونم یهو دسته تیغ رو تو دستت دیدم تعجب دو دستی زدم تو سرم پریدم طرفت ،تو یهو پرتش کردی دست راستت رو وارسی کردم دیدم چیزی نیست یهو جیغت بلند شدم دست چپت رو که تو دست راستم گرفته بودم رو نگاه کردم دیدم دست هر دومون پر خون شده جیغ زدم وبابایی سریع بغلت کرد برد دستت رو زیر آب گرفت .

نمیدونستم چکار کنم فقط خودم رو لعنت میکردم وگریهگریه

بابا انگشتش رو روی انگشتت فشار داده بود تا خونش بند بیاد نمیدونستیم چقدر بریده خب،پوست انگشت بابایی چسبید به انگشت کوچولوی تو ...منم گریه که بریم بیمارستان.

سریع آماده شدم وبا کمک بتادین وآب انگشت بابا رو از انگشت تو جدا کردیم واینقدر دست پاچه بودم که پارچه لباسی رو که برای همون شب که میخواستیم بریم عروسی برات دوخته بودم وداشتم گلهای رو پیراهن رو درست میکردم برداشتم وپیچوندم دور دستت ومحگم فشار میدادم.جوری که وقتی رسیدیم بیمارستان دستم بی حس شده بود.

خانم دکتره حال وروز من رو که دید گفت بچه رو بده باباش غش نکنی...طفلی بابا هم حالش خوب نبود ولی تحمل کرد...

گفتن احتیاج به بخیه داره گریهخیلی حالم بد بود ...تو هم خیلی بیقراری میکردی معلوم بود خیلی هم درد داری هم ترسیدی ...الهی فدات شم مامان

تا تو اتاق عمل(سرپایی) بودی من تو راهرو بیمارستان هزار دفعه جون دادم ....همش از اونجا میگفتی ماماننننننننننننننیییییییی،مامانیییییییییییییییییی،منم اینور میگفتم مامان برات بمیرهههههههههه.

کسی که میخواست بخیه بزنه یه دفعه دعوات کرد که دیگه بسته چقدر گریه میکنی...میخواستم برم نابودش کنم به یه پرستار که داشت میومد تو اتاقی که تو بودی گفتم بگید تروخدا دعوا نکنه بچم رو،یه لبخند بهم زد چیزی نگفت.خیلی طول کشید هم اینکه انگشتت کوچولو بود هم دستت رو میکشیدی...ولی بالاخره انجام شد وتو وبابایی اومدید بیرون....طفلی بابا رنگ به صورت نداشت به حدی عرق سرد کرده بود که وقتی تو خودت رو انداختی بغلم فکر کردم جیش کردی ولی دیدم از عرق بابایی وخودت هر دوتون خیس آبید.

روز سختی بود ولی شکر بازم خدای بزرگ بخیر گذروندش...شب فقط به خاطر تو رفتیم عروسی ولی واقعا نا تو بدنم نبود اصلا نفهمیدم کجا رفتیم و اومدیم...

الهی برای هیچ کس هیچ مشکلی پیش نیاد و هیچوقت وهیچ موقعی ،هیچ بچه ای تو خطر نیوفته.

خدایا خودت مواظب همه باش مخصوصا این کوچولوهای کنجکاو شیطون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مهدی طالبی
25 شهریور 92 12:11
سلام
خوبید انشالله؟
اومدم میلاد ولی نعمتمون آقا امام رضا علیه السلام را تبریک بگم که ...
امیدوارم دستتون طوری نشده باشه
دست حُسنی هم انشالله زودتر خوب می شه
عروسی که نیومدید لا اقل همین طوری یک سری به ما بزنید
سلام خیلی خیلی خدمت حسین آقا برسونید
التماس دعای فراوان
یا علی