حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

خاطرات یکماه گذشته(2)

1392/8/17 16:51
نویسنده : فائزه
189 بازدید
اشتراک گذاری

حسنا تا این لحظه یکسال و 9 ماه و 18 روز و 18 ساعت و 29 دقیقه و 40 ثانیه شده

خب ادامه خاطرات مهرماهمون که دیگه الان باید بنویسم خاطرات 2 ماه گذشته چون به نیمه آبان رسیدیم.

عزیز دلم 23 مهر دعوت شده بودیم تهران عروسی دختر خاله مامانی (سپیده) که مامان هم با خاله های تهرانی نی نی سایتی مطرح کرد و پیشنهاد داد که هر کس دوست داره بیاد تا با هم قرار ملاقات بزاریم وهمدیگر رو ببینیم .

که متاسفانه جز مامان سارینا جون و مامان 3 قلوها کسی براش مقدور نبود که بیاد سر قرارمون.

مامان سارینا جون هم ازمون خواست که بریم خونشون تا هم مامانها راحت باشن وهم نی نی های گلمون کنار هم بیشتر بازی کنن.

خلاصه ما هم روز یکشنبه 21 مهر بعداز ظهر از خونه درومدیم و رفتیم به سمت تهران.خاله فهیمه هم همراه ما اومد و تو برای اولین بار توی ماشین کمتر اذیت کردی وبا خاله کلی هم بازی کردی.شب رسیدیم خونه دایی جان وتو با دیدن دایی جانت حسابی شارژ شدی و اتفاقا همون روز هم وسایلهای نی نی تو راهی دایی جان اینا رو چیده بودن وهمش میرفتی تو اتاق محمد ماهان واز وسایلش میاوردی و میگفتی من.شب خیلی خوب بودی وخیلی بازی کردی.

صبح روز بعدش که دوشنبه 22 مهر بود قرار بود ناهار بریم خونه مامان سارینا با اینکه شب قبل دیر خوابیدیم ولی مامانی ساعت 7 بیدار شد یه دوش گرفت و شمام ساعت 8 بیدار شدی وکاملا بداخلاق بودی.حدس زدیم شاید به خاطر کم خوابی باشه خلاصه با هر کلکی بود آمادت کردم وساعت 9 ونیم بود که رسیدیم پیش مامان سارینا وسارینا جون.

سارینا خیلی دختر خوبی بود و میشه گفت خصوصیاتش هم شبیه تو همینجور مثل تو ریزه اجازه میداد به وسایلش دست بزنی وتقریبا با هم جور شده بودید خیلی جالب اینکه هر دوتون اجازه دادین یه عکس خانمانه ازتون بندازم

به قول خودت ایناش

ولی وقتی 3 قلوهای وروجک اومدن تو بد قلقیهات شروع شد ...دیگه کلافم کرده بودی آخه تو هیچ وقت اینجور نبودی وهمیشه با بچه ها خوب بازی میکردی.ولی اونا به هر چی دست میزدن به جای سارینا تو گریه میکردی ومیگرفتیش ومیگفتی من من من.

همش فکر میکردم خوابت میاد اینقدر گریه کردی وبداخلاق بودی که نشد یه عکس درست حسابی ازتون بندازیم الان تو عکس پایین هم نگاه کنی تو داری گریه میکنی

اونروز خیلی روز خوب و خاطره انگیزی برامون بود با اینکه خیلی به مامان سارینا وخود سارینا زحمت دادیم و حسنا خانم ما هم روز خوش اخلاقی نداشت ولی دیدار دوستان واقعا شیرینه وخیلی خوش گذشت.میزبانانمون خیلی مهمان نواز و دوست داشتنی بودن.

بعداز اینکه 3 قلوها ومامانشون رفتن خونشون بابایی هم اومد سراغ ما و ما هم رفتیم خونه دایی جان تا با مامان جون وخاله ها بریم حنابندون.

توی راه تو واقعا بدخلق بودی وهمش گریه میکردی ونق میزدی هر کاری میکردیم چند دقیقه آروم میشدی وباز....خلاصه تو ترافیک سر شب تهران ومسیر طولانی ما هم کلافه وعصبی بودیم که تو یهویی استفراغ کردی سر مامان.بابایی به زور یه جایی رو پیدا کرد که بتونه وایشه وکمی آب به دست وصورتت زدیم.کمی آروم و شاید بهتره بگم بی حال شدی وتا رسیدیم خونه خاله مامانی دیدم تب کردی...دیگه طاقتم سراومده بود زدم زیر گریه .رفتیم تو خونه فقط تونستم لباسهای ترو عوض کنم تا رفتم چمدون لباسهای خودم رو آوردم دیدم بغل مامان جون همش داری گریه میکنی .اومدم بغلت کردم ولی تو یکسره گریه میکردی وبمیرم برات که چطور اشک میریختی .دور چشمهات به خاطر گریه قرمز شده بود وگود افتاده بود.

من فکر میکردم شاید خوابت میاد وبهونه میگیری هر چی دعوات میکردم نمیشد یه لحظه آروم میشدی میگفتی مامان ناژی ناژی باز بغض وگریههههههههههههههههه...دادم بغل بابا ولی اعصابم داغون بود وخاله ها ودخترا وعروساشون حتی نتونسته بودم حال واحوال کنم .دیگه دلم داشت کباب میشد تا اونشب اینجوری ندیده بودمت .آدرس نزدیکترین مطب،درمانگاه یا بیمارستان رو از محمد خاله پرسیدیم رفتیم وپرسون پرسون پیدا کردیم وتو هی گریه گریه گریه

خلاصه دکتر بیچاره به بدبختی معاینه کرد وگفت گوشت شدید عفونت کرده!چون تو گریه میکردی ما زدیم بیرون از مطب وبابایی نسخه وتوضیحات رو از دکتر گرفت .حالا بگردیم دنبال داروخونه....داروهارو هم گرفتیم وفکرش رو بکن تو همچنان داری گریه میکنی دیگه نه جونی برات مونده نه حالی...دورت بگردم عزیزم

یه دفعه داروها رو که دیدم به بابایی گفتم اشتباه داده این پنی سیلینه حسنا تا الان نزده ،من نمیزارم ودیگه حالا دوتایی گریه میکردیم.دکتر هم اومده بود من رو قانع کنه که بابا اشکال نداره اولین باره حتی تست هم نمیخواد ...و یه آمپول دگزا هم بود که هی دکتر به جای تو میخواست من رو آروم کنه.

خانمه برای تو آمپول میزد من زار زار اشک میریختم از تو بدتر،خانمه میگفت بخدا دردش نمیاد اگه دردش بیاد غوغا میکنه ببین فقط ترسیده...خلاصه تا رسیدیم خونه تو خوابت برد ولی مامانی همچنان گریه میکرد .دیگه نرفتیم قسمت خانمها چون شامشون رو خورده بودن ودوباره داشتن میزدن میرقصیدن.

بردمت طبقه بالا خونه همسایه خاله اینا که مردونه اونجا بود ولی سروصدایی نبود.

شب بدی بود انشاالله دیگه تکرار نشه.دلم برات میسوخت که وقتی بهت میگفتم میخواییم بریم عروسی شونه هات رو بالا پایین میکردی ومیرقصیدی میگفتی مامانی نا نای ولی اونشب چیزی ندیدی و جز درد و آمپول.

ولی خب فرداشب خدارو شکر حالت بهتر بود هر چند خلقت سرجاش نبود و جز مامانی بغل هیچکس نرفتی و کلافم کردی ولی بعداز شام که دو روز بود چیزی نخورده بودی حالت بهتر شد که عروسی هم تموم شد.

اینم شما با لباست که مامانی برات دوخته  تو سفره عقد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

سارا
18 آبان 92 13:11
سلام ممنون از نظرت وبت عالیه ممنون میشم دوباره بیایی و نظر بدی
خاله زری
19 آبان 92 20:58
آخی خاله جون منم یادمه اونشب رو.امیدوارم دیگه هیچ وقت اینطوری نشی.به قول خودت ناسی ناسی.بوس بوس بوس
میترا
22 آبان 92 18:32
سلام آخی ...عزیزم...پس عروسی بهت خوش نگذشته امیدوارم که همیشه سلامت باشی فندق خاله
میترا
25 آبان 92 18:21
اسبهایی بودند که وقتی نعل تازه خوردند آرزو کردند کاش بمیرند و نتازند...
Zizi
19 آذر 92 23:42
از اينكه اون شب حالت بد شده بود خيلي ناراحت شدم انشالله ديگه هيچ وقت مريض نشي گلم. ولي صبحش كه خونه ما بودي من و سارينا خيلي خوشحال بوديم و بهمون خوش گذشت. اميدوارم بازم بتونيم همديگرو ببينيم.