عید قربان
زندگی مامان سلاممممممممم
چقدر دلم برا نوشتن برات تنگ شده بود ها
اول از همه خوشحالم دخترکم 32 ماهه شده و ان شاالله تا 3 ماه و اندی دیگر 3 ساله
میشهههههه
حسنای گلم 32 ماهه شدنت هزاران بار مبارکککککککککککک
امروز 13 مهر و عید قربانه و مامان بعداز مدتها تونست بیاد و تو وبلاگت از خاطرات
بنویسه.
علاوه بر اینکه وقت مامانی خیلی کمه و ماشاالله بیشتر وقتم رو شما میگیرید و کارهای تمام
نشدنی خانه داری و کارهای پاییزی، ویروسی شدن لب تاب هم شد مزید بر علت و حسابی
دیگه غیبتم طولانی.دیگه لب تاب یه سرویس اساسی شد و مامانی هم در خدمت شما
اول بگم که از دیروز که 12 مهر بود شما راهی مهد کودک شدیدعاشق مهد بودی و
همیشه میگفتی من میخوام برم مهد و هر کس به جای مهد خیلی تصادفی میگفت آره حسنا
جون غذا بخور تا زود بری مدرسه عصبانی میشدی و میگفتی من مدرسه نمیرممممممم
میخوام برم مهد.تا اینکه اول مهر شد و مدرسه ها باز شدن و شما تو تلویزیون میدیدی که
بچه ها خوشحال به مدرسه میرن.چنان جو گیر شده بودی که دیگه فقط میخواستی بری
مدرسه و همش تو خونه میگفتی مامان من خیلی خوشحالمممم ،منم هم با تعجب میپرسید
خداروشکر که خوشحالی ولی برا چی مامان؟
شما هم حرف بچه هایی که تو تلویزیون میگفتن چون مدرسه ها باز شده رو با افتخار تکرار
میکردی...دورت بگردم زندگی مامان.
یکی از دلایلی که گذاشتمت مهد همین علاقه شدیدت بود،دومین دلیل علاقه زیاد به بازی
کردن و کنار بچه ها بودن بود،دلیل بعدی این بود که تو خونه دیگه واقعا هم خودت کلافه
میشدی و نق میزدی هم مامان بیچاره دیگه کم میاورد،با رفتن به مهد حداقل یه کم انرژیت
تخلیه میشه.
اما از دیروز نمیدونم چرا زانوهات درد میکنه و مامانی حسابی نگراننننن و از امروزم یه
کوچولو سرما خوردی و بداخلاق