حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

یک روز در مهد

1393/2/18 11:17
نویسنده : فائزه
663 بازدید
اشتراک گذاری

حسنا تا این لحظه 2 سال و 3 ماه و 19 روز سن دارد.

عزیز مامان خیلی کم میرسم برات بنویسم اینقدر دلم میخواد از شیرین زبونیهات از کلمات قشنگت بنویسم ولی وقت نمیکنم.از دعا کردنهات و چیزهایی که از خدا میخوای.هر وقت یه چیز میخوای سرت رو بالا میگیری هر دودستتم بالاتر از سرت ومیگی خدا....(البته همچنان داداشی میخوای از خدا هر چند چند وقته دیگه میگی خدا داداشی آبجی به من بده)هر وقتم دلتنگ زرزر میشی باز میگی خدا زرزر میخوام بوسالهی دورت بگردم

حسنا مامانی فرهنگ لغتی داری برای خودت چشمکجوری که ماها هم دیگه از کلمات تو استفاده میکنیم .وقتی میخوای بگی اینجوری ،میگی اینجوشیمحبتخاله معی که عاشق اینجوشی گفتنته.

به پرتقال میگی باخلا!

به خرما میگی حَما(قبلنا میگفتی حَرما)

تا یه کاری میکنی من وبابایی ناراحت میشیم میگی ببخشید مذرت میخوام(وای این جمله رو که میگی دلم یه جورایی میشه)قربونت برم با این عذر خواهی کردنت.

همش دوست داری بری مدرسه ،وقتی میریم خونه بابا جون و زرزر نیست هی میپرسی کجاست میگیم مدرسه وشما هم هی میگی منم برم مدرسه درس بخونم.خلاصه عاشق مدرسه ای و هر روز صبح اگه چند بار نگی مامان من میخوام برم مدرسه درس بخونم اونروزمون نمیگذره.

از قبل از عید بود که تصمیم گرفتم ببرمت مهد تا یه کم خودمم به کارهای عقب افتادم برسم،ولی خب با دیر بیدار شدنت این کارم هی عقب افتاد تا اینکه فکر کنم 22یا 23 فروردین بود که بعداز اینکه از خواب بیدار شدی صبحونه خوردی یه سر بردمت تا محیط رو ببینی شاید به عشق مهد صبحها زودتر پا بشی.ولی تا ما رفتیم 11و نیم شد و خانم مدیر گفت که الان نمیتونید برید طبقه بالا که مهده چون باید بچه هارو آماده کنن تا پدرو مادرشون بیان ببرنشون.طبقه ای که اتاق خانم مدیر توش بود قسمت پیش دبستانی بود که خیلی خوشت اومد و دلت نمیخواست بریم خونه.

فردای اونروز هم تا ساعت 11 و اینا خوابیدی نشد ببرمت ولی پس فرداش صبح زود پا شدی جوری که صبحانمون رو خوردیم وراه افتادیم ساعت 9و نیم اونجا بودیم.به خانم مدیر گفتم امروز رو امتحانی بمونه که اگه دیدم دوست داره بیارمش.

یکی از مربی ها دستت رو گرفت بردت بالا برعکس همیشه اصلا نگفتی مامان توام بیا.رفتم برات تغذیه ای که اونروز باید میخوردی رو خریدم وآوردم بهت دادم و خداحافظی کردم اومدم خونه.

طاقتم نیاورد 10و نیم اومدم پیشت .مربی ها خیلی راضی بودن یکیشون میگفت هزار ماشاالله انگار نه انگار روز اولش بود...زیر زمین مهد قسمت بازیهاس کلاس شما رو بردن اونجا منم موندم تا دیگه بیارمت خونه.وقتی رفتی سر سره بادی سوار شی بچه های کلاستون که همشون از شما بزرگتر بودن وشما تنها بچه ای بودی که دوسالت بود مراعات نمیکردن ویهو همه افتادن سرت.هی مربی رو صدا کردم متوجه نشد خودم دویدم اومدم بلندت کردم.

قرار بود از اول اردیبهشت ببرمت مهد که از چند نفری که بچه هاشون اونجا میرفتن هی پرس و جو کردم حرفهاشون جالب نبود در صورتی که من خودم فکر میکردم اونجا مهد خیلی خوبیه.یاد اونروزم افتادم که موندی زیر دست وپا بقیه بچه ها به خاطر همینم دلم راضی نشد و ترسیدم ببرمت مهدکودک.

ولی اونروز خیلی بهت خوش گذشت وحسابی خسته شدی.جوری که وقتی اومدیم خونه تا مامانی مشغول ناها درست کردن شد شما هم گفتی میخوام فیلم من دولو بودم دندون نداشتم ببینم که

اگه اشتباه نکنم یه 3 ساعت شایدم بیشتر خوابیدیبوس

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مهدی طالبی
24 اردیبهشت 93 11:11
سلام وای واشالله چقدر بزرگ شده عکسشو دیدم چقدر دلم براش تنگ شد انشالله عقیقه ی بچم نزدیکه اگه تونستید حتماً تشریف بیارید سلام به خانواده برسونید یا علی
میترا
28 اردیبهشت 93 10:21
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخی ..... دورش بگردم ....با این خوابیدن معصومانه ش