حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

سفر 2 روزمون

1393/2/10 11:32
نویسنده : فائزه
649 بازدید
اشتراک گذاری

حسنا تا این لحظه 2 سال و 3 ماه و 8 روز و 12 ساعت و 13 دقیقه و55 ثانیه سن دارد.

بابایی چند وقت بود تصمیم داشت بره تهران چون یه سری خرید داشت و دوست داشت ما هم همراهیش کنیم.مامانی چون از اینکه نکنه شما تو راه و حتی تهران اذیت کنی واذیت بشی دلش نبود ولی دایی جان اصرار میکرد که بیایید دلتنگتونم البته ما هم واقعا دلمون براشون تنگ شده بود شما که هر روز اگه 20 بار یاد ماهان نکنی روزت تموم نمیشه قربون دختر مهربونم.

جمعه 29 فروردین یهو 5 عصر تصمیم گرفتیم بیوفتیم راهنیشخندتا وسایلمون رو جمع کردیم 7 شب شد و راه افتادیم.ساعت 12و نیم 1 بود که رسیدیم خونه دایی جان .

خدارو شکر تو راه بیشترش رو خواب بودی و دختر خانمی.هر وقتم بیدار بودی عشق دیدن ماخان نمبذاشت بهونه گیری کنیچشمکوای وقتی رسیدیم وماهان رو دیدی نمیدونستی چطوری ابراز علاقه کنی.

شب به زور خوابوندمت چون تو طول راه خواب بودی دیگه خوابت نمیومد ولی مامانی بیچاره داشت از خواب میمرد.صبحم ساعت 7و نیم پاشدی.همش میخواستی با ماهان باشی و بغلش کنی.

ساعت 10و اینا بود که بردمت پارک سر کوچه دایی جان واینقدر بازی کردی و بهت خوش گذشت و مامانی هم اصلا احساس خستگی نمیکرد چون دخمرکش حسابی حال میکرد.

بعدشم که اومدیم خونه با ماهان جیگر بازی کردی

و بعداز ناهار یه چند ساعتی خوابیدی.

طبقیه پایین دایی جان اینا مولودی داشت آخه اون روز روز مادر بود مریم جونم دعوت داشت ولی به خاطر ما نمیخواست بره .وقتی شما از خواب بیدار شدی وصدای دست و شادی رو از پایین شنیدی گفتی مامان تفالد کیه؟منم میخوام برم .اینجوری شد که سریع آماده شدیم وتوفیق اجباری نصیب ما شد تو جشن حضرت فاطمه شرکت کنیم.

اینم حسنای عزیز و ماهان گلم بعداز جشن تو اتاق ماهان طلا

خلاصه خیلی بهت خوش گذشت کنار ماهان ولی دیگه داشتی یواش یواش اون حس حسادتت رو قوی میکردی میگفتی بابام ماهان رو بغل نکنه خب بزارش زمین بخوابه.یا وقتی دایی جان بغلش میکرد میگفتی دایی جان بدش مامانش وقتی بهت میگفتم خب باباشه میخواد بغلش کنه میگفتی نه دایی جان منه چشمکشنبه هم تا دیر وقت با هم بازی کردید.

فرداش هم بابایی بردمون بازار تا یه خریدی کنیم که البته چیز خاصی که مد نظر مامانی بود گیر نیاوردیم فقط خستگی موند واسم.چون خانمی از صبح تا تا بعداز ظهر مثل نی نی ها همش بغل مامانی بودی و حسابی کلافه وخستم کردی.بغل بابایی هم به هیچ عنوان نمیرفتی.بابایی هم از دستت ناراحت میشد میگفت پس میرم ماهان رو بغل میکنم و تو هم با کلک همیشگی خودت که یه توضیحات بامزه ای میاری و طرف رو ناز میکنی و لبخندی براش میزنی مثلا راضیش میکردی.

قربونت برم وروجک عزیزم....نمیدونم چرا جز مامانی به هیچ کس اعتماد نداریخندونک

غروب هم رفتیم خونه دایی جان وسایلامون رو برداشتیم چون بابایی به مهدیه عمه گفته بود میاییم پیشت.هر چند تو همش میگفتی من نمیام خونه ماهان دایی جان بمونیم.از ماهان خداحافظی کردیم و رفتیم خونه مهدیه.

نمیدونم چرا رابطه ات زیاد با بعضی آقایون خوب نیست مثلا با عمو محسن شوهر خاله معی هیچ خوب نمیشی هرچی برات تنقلات میخره ،به حرفت گوش میده باز تا خاله میخواد بیاد اینجا یا ما بریم خونشون اول میپرسی عمو محسن نیست؟وتا مطمئن نشی خیالت راحت نمیشه.البته فقط عمو محسن نیست با خیلی دیگه از آقایون همین طوری هستیغمگین

اون شبم وقتی دیدی دیگه چاره ای نداری باید بیای خونه مهدیه و دیگه از ماهان اینا خداحافظی کردیم هی ازم میپرسیدی مامان مهّدیه عمو نداره؟میگفتم نه مامان جان عزیزم....وباز شما میپرسیدی...آخرشم گفتم خیالت راحت هنوز شوهر نکرده مامانی...شما هم زدی زیر خنده.

خونه مهدیه هم یه خونه دانشجویی دو نفره بود و کلی بهت خوش گذشت و با دوست مهدیه هم جور شده بودی و براشون کلی زبون میریختی.مامانی به خاطر خستگی روزی که پشت سر گذاشته بود بیشتر از ساعت 1 نتونست دوام بیاره وخوابش برد .شما هم رفته بودی پیش مهدیه ودوستش وتا ساعت 3و نیم پیش اونا بودی وکلی بازی کرده بودی.

دوشنبه صبح زود بابایی رفت کارش رو انجام داد و ظهر بعداز ناهار راه افتادیم واومدیم خونمون.

سفر کوتاهی بود ولی خدارو شکر خوب بود.

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

alone
11 اردیبهشت 93 15:26
میترا
11 اردیبهشت 93 19:31
خب خدا رو شکر خوش گذشته خونه مامان پری هم جاتون واقعا خالی بود ... امیدوارم همیشه خوش و سلامت باشین