حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

یه نمونه از خوابیدن حسنا

1392/10/9 15:50
نویسنده : فائزه
242 بازدید
اشتراک گذاری

حسنا تا این لحظه1 سال و 11 ماه 9 روز و17 ساعت و 25 دقیه و 20 ثانیه سن دارد.

عزیز دل مامان موقع خواب که میشه اینقدر ادا اصول سر مامانی در میاری که نگو.یه موقع هایی دیگه مامانی داغ میکنه و عصبانی میشه ولی وقتی خوابت میبره اینقدر از خودم ناراحت میشم که خواب خودم دیگه میپره.

حالا یه نمونه از یه شب که حسنا خانم باید بخوابه رو برات مینویسم تا بعدا که خوندی به خودت بخندی ومثل خاله زری که وقتی براش از خوابیدنش میگیم میگه وای یکی میزدید تو گوشم چطور تحملم میکردید بعدا بگی وای مامانی چکار میکردمممممم.قلب

مامان:حسنا ساعت 1 نیمه شبه بیا بریم بخوابیم

حسنا :نه بیدارم

مامان :باشه من رفتم بخوابم

حسنا:نهههههههههههههه.(خودت رو لوس میکنی ومیگی(منم بیاممممم)

مامان:بدو اگه نیای نی نی میاد میخوابه بغلم

حسنا:نه من ...نه من(وبدو بدو میپری رو تخت)

مامان:شب بخیر عزیزم....حسنا مامانی بخواب تا صبح پاشیم با هم بازی کنیم باشه؟

حسنا :باشه....مامانم (جدیدا بهم میگم مامانم)

مامان:بله

حسنا:آوو(یعنی آهو)

مامان:آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم.....تا الی آخر...حدود یه صفحه ای هم خودم اضافه میکنم به شعرنیشخند

حسنا:همزمان با من میخونه

مامان:حسنا تو چشمهات رو ببند بخواب مامانی.دیگه شعر نخون

آهو تموم میشه وحسنا همچنان چشمهاش بازه و میگه:آبی

مامان:باشه میخونم ولی اگه نخوابی دیگه هیچی برات نمیخونم ها.....عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده....الی آخر و کلی هم خودم بهش اضافه میکنم.

باز حسنا بیداره

مامان:حسنا خوابی؟

حسنا :مامان آب

مامان:بیا اینم لیوان آب

حسنا:(یه کوچولو میخوره لیوان رو میده )مامان

مامان:اخم کرده جواب نمیده

حسنا:مامان...مامانم....مامانمممممممممممممممم

مامان :بلهه

حسنا:هَم

مامان:هم چیه؟چی میخوای؟بگو تا بیارم

حسنا:(لبخند میزنه)هم

مامان :ای خدا هم چیه خبببببببببببببببب....خلاصه هر چی تو یخچال موجود باشه برات لیست میکنم و تو هی میگی نه...نه...نه....خلاصه به یه چی راضی میشی....میگم خب پاشو بریم بخور

هم خورده شده دوباره برگشتیم تو تخت

مامان: حسنا مامانی دیگه بخواب

حسنا :مامان آب

مامان: کلافهبیا

حسنا :زرزر(یعنی یه داستان از خاله زری بگو)

مامان:یه داستان از بچگی زرزر

حسنا:مَئئئی(یعنی یه داستان از خاله فهیمه)

مامان :یه داستان از بچگی مئئی.حسنا جان بخواب دیگه مامان

حسنا:دایی

مامان:یه داستان از دایی جان

حسنا:مامانی

مامان :یه داستان از مامانی.....حسنا بسه دیگه بخواببببببببببببب

حسنا:من...من...نی نی تو دیل(یعنی من نی نی بودم تو دلت بگو)

مامان:تعریف داستان به دنیا اومدن حسنا....حسنا اگه دیگه نخوابی میرم پیش نی نی میخوابم هااااااا

حسنا:چشمهاش رو محکم فشار میده یعنی خوابم...بعد چند دقیقه دیگه...مامانم

مامان:آخهر چی صدا میزنی جواب نمیدم

حسنا:گریه

مامان:چیه چرا نمیخوابی

حسنا:بییم اونجا(یعنی تو پذیرایی)

بعد تشک،بالش وپتو رو باید بگیری بغل و خودتم با اونا بیای بغلم و سرت رو بزاری رو شونم.منم با همه اونا بچرخم وباز اینقدر بخونم تا دهنم خشک بشه.

خلاصه دیگه بعداز کلی چرخوندن وخوندن وشما نخوابیدی که مامان به اوج عصبانیت میرسه و میبردت رو تخت و میگه اگه نخوابی میگم عمو(شخص خاصی نیست کلا شبها از عمو نامی میترسی که تو کوچس وتنها چیزیه که تقریبا میشه تو رو باهاش خوابوند)الان میاد میبرد.هر چند باز کلی طول میکشه ولی بالاخره خوابت میبره.اوه

حالا دیگه شما خوابیدی ومامان از اینکه عصبانی شده ودعوات کرده ناراحته دیگه خوابش نمیبرهخمیازه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

میترا
13 دی 92 19:12
آخیییییییییییییی ....نازی ... وای خدا چه طاقتی دارین شما ماشالله .... من تا حالا فکر میکردم خودم خیییییییییییلی صبور و با طاقتم ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم اگه واسه من پیش بیاد میشینم گریه میکنم و افسرده میشم ...!!! و همه ی موهام سفید میشه به قول بهناز میگفت من اگه بچه داشته باشم و اذیت کنه میدمش بهزیستی من: بهناز مینا من مینا
Zizi
25 دی 92 0:22
عزيزمممممم. دقيقا سارينا هم همينطوري ميخوابه. شما خيلي كاراتون شبيه همه.
زرزر
4 بهمن 92 22:11
قربونت برم الهی.واقعا خیلی خندیدم.حسنا خانوم خواهر منو اذیت نکنی ها.اگه اذیتش کنی میام خواهرت اذیت میکنم.قلبونت بلم عسیسم