حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

اولین برف

1392/9/28 16:33
نویسنده : فائزه
206 بازدید
اشتراک گذاری

حسنا تا این لحظه 1 سال و 10 ماه و 28 روز 18 ساعت و 13 دقیقه و 20 ثانیه سن دارد

بالاخره بعداز کلی انتظار و حسرت خوردن که چرا فقط اینجا برف نیامده  امروز لطف خدا شامل حالمون شد و اولین برف نمیدونم بگم پاییزی یا دیگه زمستونی حسابش کنیم اومد؟چون دیگه 2 روز بیشتر از پاییز 92 هم نمونده و همینطور 1 ماه و 2 روز دیگه تا 2 ساله شدن دخترکم باقیست.

خدایا شکرت چقدر زود میگذره ...

آره عزیزکم بالاخره برف اومد ولی هنوز اینقدر زیاد نیست که به قولی که بهت دادیم عمل کنیم وبرات آدم برفی بدرستیمچشمکولی اگه تا چند روز آینده برف بیاد احتمالا اونقدری میشه که بری برف بازی کنی وآدم برفی خوشگل درست کنیم.

حالا از خودت بگم عزیز دلم که هزار ماشاالله یه گلوله نمک شدی .مخصوصا از اون موقع که دیگه کاملا حرف میزنی.

این به حرف افتادنت خیلی به مامانی هم کمک میکنه چون دیگه میتونی بگی چی میخوای.ههههههموقع خوابت که میشه خودت رو لوس میکنی ومیگی مامانی من لالام میاددددخندهیا وقتی که دیگه بیدار میشی میگی من بیدارمممم.وقتی گرسنته میگی من غذا میخوام و این خیلی خوبه .قربونت برم

تو جمله هات کلمه من جایگاه ویژه ای داره کلا هر چیزی رو با من شروع میکنی...من دوست دارم....من توپ بازی میکنم....من بابا میخوام....من بیییون(بیرون)برم....من جیش دارم و....

مامان جون اینا که جابجا شدن کلی کتاب داستان که برای مامانی و خاله ها ودایی جان بود رو پیدا کردیم .بماند که چقدر خاطره برای ما مخصوصا مامانی زنده شد .بیشترشون رو ما آوردیم خونه برای تو.ولی متاسفانه ترتیب اولی رو با کندن جلدش دادی مامانی هم یدونه از کتاب شعر هارو برات دم دست نگه داشت و بقیه رو برداشت تا بمرور هر چی بزرگتر میشی برات بیاره تا بتونی خوب ازشون نگهداری کنی.

تو این کتاب شعر که برات نگه داشتم ومیخونم یه شعر مربوط به امام زمان داره به نام مهدی بیا،که تو خیلی دوستش داری و تا کتاب رو میاری صفحش رو باز میکنی ومیگی مَدی بیا مامان مَدی بیا ،مامانی هم میخونه وتو مهدی بیاهاش رو میگی.

یه شب خونه باباجون بودیم که تو خودت شروع کردی خوندن که مَدی بیا مَدی بیا.....خوندی خوندی وما هم همراهیت میکردیم ومیخندیدیم .یهو عصبانی شدی دادا میزدی مَدییییییییییی بیاااااااااااااااااااااا....مَدییییییییییی بیاااااااااااااااااااا.بعد رفتی در وردی رو باز کردی وهی تکرار میکردی حالا همش با صدای بلند بعد گفتی نمیاددددددددددددددد مَدیییییییییی نمیاددددددددددددددد.

وای ما دیگه نمیدونستیم بخندیم چکار کنیم از دستت...قهقههقهقهه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

میترا
29 آذر 92 10:12
آخیییییییییییییییییییییییی عزیییییییییزم کتاب خوندن واسش خیلی تاثیر داره . خوبه که براش میخونید و یاد میگیره . به حرف زدن و دایره ی لغاتش هم کمک میکنه . ان شالله که همیشه سلامت و خوش باشید
میترا
29 آذر 92 10:18
در مورد کامنتهای تبریک ، توضیحش اینه امروز تولد "معصومه" یکی از بچه های وبه . بعد دوستش "مائده" تو وب خودش بهش تبریک گفته بود . ما هم رفتیم بش تبریک گفتیم . بعد گفت جشن تولد منو هر سال شب یلدا میگیرن . بعد یهو من یادم افتاد که شب یلدا تولد همه ی "میترا" ها هم هست . البته بنا به اعتقاد ایرانیان قدیم. "میترا" در فرهنگ لغت به معنی الهه ی مهر و محبت ، فرشته ی نگهبان راستی و عهد و پیمان ، مظهر فروغ و روشنایی و ""خورشید"" هستش . ایرانی ها اعتقاد داشتن که شب یلدا اینقدر شب بلندیه که به صبح متصل میشه یعنی بعد از شب یلدا خورشید متولد میشه . یعنی میترا متولد میشه . خلاصه منم به بچه ها گفتم تولد "میترا" ها هم هست . اونا هم بهم تبریک گفتن . وگرنه تولد واقعی شناسنامه ایم آخر اسفنده. همین
tandis
30 آذر 92 16:16
قربونش برم با این حرف زدنش انشالله امام زمان نگهدارش باشه