حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

خاطره روز اومدنت

1391/10/30 20:42
نویسنده : فائزه
356 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان پارسال همچین روزی بود که فرشته آسمونیمون زمینی شد وهمه ما رو با اومدن ناگهانیش سوپرایز کرد.

آخه عزیزکم شما حدود 3 هفته دیگه باید تو دل مامانی میموندی.اما چی؟؟؟؟؟؟طاقت نیووردی وپریدی بغلمون.مژه

از اون روز قشنگ با یه استرس زیبا برات بگم:

مامانی از صبحش یه کوچولو درد داشت ولی خب فکر میکردم عادیه ومثل همیشه است.بیشتر نگرانیم از تکون نخوردنهای تو بود.هر چند یک هفته ای بود که تنبل شده بودی اما امروز پارسال اصلا وول نمیخوردی.تا ظهر تحمل کردم به کسی هم چیزی نمیگفتم.تا اینکه یه sms به دکترمون که همدان بود دادم وبهش گفتم ایشون بلافاصله جواب دادند که همونجا(تو شهر خودمون)برو بیمارستان .اینجوری شد که دلم یهم ریخت وترسیدم.بابایی هم خب شبها میومد خونه خودمون میخوابید وهنوز نیومده بود خونه باباجون.بهش زنگ زده وگفتم که چی شده...که یهو همه نگاهشون برگشت به طرف من ونگران پرسیدن چته؟منم خب گفتم یه کم درد دارم با دکترم مشورت کردم گفته برو بیمارستان.

خودم رو آروم نشون میدادم ولی تو دلم غوغایی بود.هم تحملم تموم شده بود ومیخواستم ببینمت هم از اینکه نکنه داری زود میای نارس باشی میترسیدم.بابایی زود اومد وبا خاله فهیمه وبابایی رفتیم بیمارستان مهر.خدارو شکر دوست خوبم خانم کدیور شیفت بود.خلاصه بگم که اون وهمکارانش ویه پزشک متخصص همه نظرشون این بود که تو داری میای.مامانی اشک میریخت وخانم کدیور میگفت مگه منتظر ورود حسنا خانم نیستی چرا گریه؟ولی گفتم که میترسم نارس باشه....

به دکترمون دوبارهsms دادم واصطلاحات پزشکی که خانم کدیور میگفت وشرح حالمون بود رو براش نوشتم. خودش بهم زنگ زد وگفت زنگ زده بیمارستان بوعلی همه چی ردیفه سریع خودت رو به همدان برسون وبرو بیمارستان و مطمئنم کرد که خودش هم میاد پیشم.

پر از دلشوره واسترس وسرشار از شوق دیدنت من وبابایی ومامان جون مریم رفتیم همدان....وای مامان جون نمیدونی چه برف قشنگی میبارید.

روز جمعه بود وتا بابایی کار تشکیل پرونده رو انجام داد منم دعای سمات رو خوندم وبا توکل به خدا آماده ورود تو شدم.

بله فرشته قشنگ ما ساعت 22:20 دقیقه جمعه شب آخرین روز دی ماه 1390 پا به زمین گذاشت وزمینی شد.حدود 2ساعت نیم بعد از به دنیا اومدنت اجازه دادن مامانی بره بخش.بابایی هم اتاق خصوصی برامون گرفت وهر 4 نفر اولین شب ورود تو کنار هم بودیم.من وبابایی تا نزدیکیهای صبح فقط به صورت تو نگاه میکردیم واز اینکه خدا تو رو سلامت بهمون بخشیده بود تو پوست خودمون نمیگنجیدیم.

الان که دارم برات مینویسم حدود 1ساعت و40 دقیقه دیگه تا لحظه به دنیا اومدن تو مونده.

فدات شم مامانی

بازم میگم به جمع دو نفره من وبابایی خوش اومدییییییییییییییییییییییییییی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

خاله آرام
1 بهمن 91 13:40
سلام

مباركه مباركهههههههههههههه

تولد دخمر گلمممممممممم مباركهههههههههه

ماشاالله به اين دخمري كه زودي بزرگ شد

مامانه حسنا خسته نباشي ...ميدونم كه خيلي خسته شدي توي سال گذشته ولي شيرين بوده.بوس بوس

ممنون خاله آرهم عزیز....ایشالا سال دیگه هم ما برای تو بنویسیم از بچه داری خسته نباشیییییییییییییی