عروسی میتی
حسنا تا این لحظه 2 سال و 1 ماه و 25 روز و 13 ساعت و30 دقیقه و 10 ثانیه سن دارد.
8 اسفند عروسی مهدی عمو جواد بود و چون شما به خاطردندونات عصبی وکلافه بودی قبل از عروسی هر موقع اذیتم میکردی و یا نمیزاشتی لباست رو بدوزم بهت میگفتم مامانی میخواییم بریم عروسی مهدی ،و شما هم که عاشق عروسی هستی کلی ذوق میکردی و تا چند دقیقه حداقال تو عروسی سیر میکردی وبرام تعریف میکردی.
اینجوری بود که دیگه هر کس ازت میپرسید حسنا عروسی کیه میگفتی عدوسی میتیهبه قول مادر جون پری قربون اون نوک زبونت.
شب حنابندون که بود شما از ساعت 6 عصر خوابیدی و ساعت 8 ونیم به زور بیدارت کردم تا بریم خونه عمو جواد !این از کارهای عجیب وغریب شما بود .چون شما کلا کم خوابی حالا چرا این دوشب حنا بندون و عروسی هوس میکردی غروب ها بخوابی رو نمیدونم البته بدم نبود چون شبها پا به پای همه مینشستی ونمی خوابیدی.
شب حنا بندون خیلی خوشت اومد آخه تو خونه بود وهمه میزدن ومیرصیدن تو هم هی اون وسط بالا پایین میپریدی.لباس محلیت رو تنت کردم اینم عکسهاش(هر چند نزاشتییه عکس خوب ازت بگیرم وروجک)
شب عروسیشما موندیپیشزرزر ومامان جون تا مامانی بره آرایشگاه.حسابی نق زده بودیوگریه کرده بودی و بازخوابت برده بود.برا همینم شما موندی که با مامان جون اینا بیای سالن.من و بابایی رفتیم و تمام برنامه ریزی مامانی رو که قرار بود 3 نفری بریم آتلیه بهم زدی.
وقتی اومدی خیلیباز خوش اخلاق نبودی (البته تمام این بد قلقی ها دلیلش دندون دراوردنت بود)زیاد از تو سالن بودن خوشت نمیومد ولی باز به زور چند تا عکس ازت گرفتم
ولی موقعی که اومدیم خونه حسابی خوشحال شدیوباز رفتی تو جمع دخترا و باهاشون رقصیدی.
در کل خدارو شکر بهت خوش گذشت عزیز دلم