از 8 ماهگی به بعد
دلبند مامان سلام
عشق مامانی از این به بعد قرار ما این وبلاگه.
شما تو این تاریخ 8 ماه و 17 روز و 9 ساعت و 17 دقیقه و 36 ثانیتونه
خانمی خیلی وقته برات ننوشتم.
الان نمیدونم از کجا شروع کنم.
خب بگم که تولد مامانی رو پشت سر گذاشتیم ومامانی خوشحال بود که امسال فرشته کوچولوش برا تولدش تو بغلش بود.خدایا ممنون از این هدیه قشنگت.
بعد اینکه تولد حضرت معصومه رو داشتیم که روز دختر بود.
هر چند ازش گذشته ولی بازم روزت مبارک دخترکم.
(یه چیزی هم بگم که تقریبا اولین پستهای اون یکی وبلاگت هم مصادف با روز دختر بود.جالبه نه؟پس به فال نیک میگیریم.تازه موقعی هم که فهمیدیم تو جنسیتت دختره مصادف با همین روز بود.آخی قربونت برم دخترکم.)
خاله فهمیه باز امسالم برات روز دختر گرفته یه پاپوش خوشگل و مامان جون مریمم یه بلوز وجوراب شلواری به همین مناسبت برات گرفته.
دستشون درد نکنه
دیگه اینکه یه دو هفته ای باز مسافرت بودیم رفته بودیم تهران وکرج البته به خاطر کار بابایی رفتیم وقرار بود 2-3 روزه برگردیم که شد 13 روز.ولی خب توفیق اجباری بود که تقریبا تونستیم یه همه سر بزنیم.
اما حسنا مامانی تو دیگه کلافه بودی وهمش غر میزدی.طبق معمول خوابم که نداشتی خونه هر کی که میرفتیم باورشون نمیشد تو اینقده کم خواب باشی.ولی خب تونستم حسابی برات خرید کنم.طوری که بابا شاکی شده بود ومیگفت یه چیزی هم برا خودت بخر خب حسنا دیگه بستشهاما خی وجدانا خرید برای تو برای هر دومون لذت بخش بود.
از کارهات بگم که حسابی دل مبری و شیطونی میکنی....26 شهریور ساعت 23 بود که اولین چار دست وپارو رفتی اتفاقا تهران بودیم خونه خاله بتول مامانی.حدود 5 روزی مونده بود که 8ماهه بشی.
یه کم برات سخت بود وزود خسته میشدی ولی الان ماشاالله جرات نیست یه لحظه ازت غفلت کنیم.بعضی موقع ها گمت میکنم یهو صدات که میزنم سرت از زیر میزی مبلی بالاخره از یه جایی در میاد.
راستی دیشبم خودت با دست گرفتن به بابایی کامل بلند شدی سرپا و تعادلت رو از دست دادی ودنده عقب رفتی که بابایی گرفتت.
ددددددددد زیاد میگی گهگداری مامان بابا رو میگی...یه چیزهایی هم میگی ولی نمیدونم دقیقا چیه.
بازم بد غذا میخوری ولی سوپ جو با سینه مرغ رو بهتر از هر غذایی میخوری وخیار هم خیلی دوست داری.
اگه چیزی رو نخوای خودت رو به عقب هل میدی واگه اصرار کنیم عصبانی میشی وجیغ و داد...اگه چیزی رو ازت بگیرم جیغ میزنی وزود (مثل دخترای لوس)میزنی زیر گریه ودیگه قبولش نمیکنی.
همه چی رو تو دهنت میکنی ولی وقتی بهت میگم حسنا مامانی بد دهن نکن در میاری و پرت میدی ولی اگه یه چیزی رو دوست داشته باشی به هبچ عنوان پرتش نمیدی صبر میکنی چند دقیقه بد دوباره دهن میکنی.
خاله زری رو خیلی دوست داری اگه ببینیش یا حتی پشت تلفن صداش رو بشنوی کلی ذوق میکنی ومیخندی.
برا چکاب 8 ماهگیت 9 روز دیر رفتیم خب گفتم تهران بودیم دیگه...وزنت شده بود 7 کیلو خدارو شکر.
همه چی خدارو شکر خوب بود فقط دکتر تقویتی هات رو زیاد کرد.
دیگه فعلا بسته .... تا همین جا هم که نوشتم کلی هنر کردم.
امروز بعداز نماز هر کاری کردم خوابم نبرد . پاشدم اومدم یه سروسامونی به وبلاگ جدیدم بدم.انشاالله که بتونم به موقع همه چی رو برات ثبت کنم.
دوستت دارم نفسم